Perhaps My Destination Was Like This

بیند چو کسی موی تو گیرم سر راهش * تا ذوق تماشای تو دزدم ز نگاهش

Perhaps My Destination Was Like This

بیند چو کسی موی تو گیرم سر راهش * تا ذوق تماشای تو دزدم ز نگاهش

یاد بود

یادبود پسری که هاروارد به او اهمیت نداد

!!!

خانمی با لباس کتان راه راه وشوهرش با کت وشلوار نخ نما شده خانه دوز در شهر بوستن از قطارپایین آمدند و بدون هیچ قرار قبلی راهی دفتر رییس دانشگاه هاروارد شدند. منشی فورا متوجه شد این زوج روستایی هیچ کاری در هاروارد ندارند و احتمالا شایسته حضور در کمبریج هم نیستند

مرد به آرامی گفت: مایل هستیم رییس راببینیم .منشی با بی حوصلگی گفت: ایشان تمام روز گرفتارند. خانم جواب داد : ما منتظر خواهیم شد.
منشی ساعت ها آنها را نادیده گرفت و به این امید بود که بالاخره دلسرد شوند و پی کارشان بروند
.
اما این
ادامه مطلب ...

شنگول

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود. توی یه جنگل سرسبز و قشنگ بزی بود که سه تا بچه داشت . شنگول و منگول و حبه انگور . بز بزقندی هر روز صبح می رفت به صحرا تا برای بچه ها غذا بیاره ، خودش هم بتونه علف بخوره. صبحها قبل از اینکه بره به صحرا، بچه ها شو صدا میکرد و می گفت: شنگول، منگول، حبه انگور؛ وقتی که من می رم به صحرا مواظب باشید اگر کسی اومد در زد و خواست بیاد تو در رو بروش باز نکنید . آقا گرگه همین اطراف خونه ساخته . خیلی مواظب باشید . یه روز که طبق معمول مامان بزی می خواست بره به صحرا به بچه ها سفارشهای لازم و همیشگی رو کرد و رفت . هنوز خیلی دور نشده بود که یکی اومد و در زد . بله . . . آقا گرگه بود. بچه ها گفتند کیه داره در میزنه اینوقت روز خونه خاله
سر میزنه ؟ آقا گرگه گفت : منم مادرتون بزبزک زنگوله پا . بچه ها گفتند اگر راست میگی دستتو از زیر در بکن تو ببینیم . آقا گرگه دستشو از زیر در آورد تو . بچه ها گفتند:اِ . . . اینکه دست مادر ما نیست دست آقا گرگه است. دست مادر ما سفید و قشنگه. آقا گرگه فوری اون یکی دستشو از زیر در آورد تو . بچه ها خیلی تعجب کردند گفتند قبول نیست تو باید بری دستتو سفید کنی و برگردی . آقا گرگه گفت من یک دستم سفیده

یک دستم سیاه . هر وقت هر کدوم لازمم بشه استفاده می کنم. بچه ها گفتند صدات هم که به صدای مادر ما نمی خوره . صدای مادر ما قشنگ و مهربونه. آقا گرگه فوری صداشو هم عوض کرد و گفت : خوب شد اینم صدای بزبز قندی
.
بچه ها گفتند: اِ توی قصه تو باید بری شکر بخوری تا صدات نرم و قشنگ بشه .آقا گرگه گفت اون قصه است و مال سالها پیش . الان دیگه اونجوری نیست
.
من هروقت لازم باشه صدام رو عوض می کنم تا کسی نفهمه من کی هستم. خلاصه . بچه ها نگاهی به کتاب قصه کردند دیدند که باید درو باز کنند و درو باز کردن . آقا گرگه پرید توی خونه ،شنگول و منگول و حبه انگور رو خورد
.

ادامه مطلب ...

وقت

روزی پدری در اتاق خود به شدت سرگرم کار بود و مشغول بررسی نامه ها و تنظیم قرار ملاقات و ... بود.

به طوری که وقتی دخترش به او نزدیک شد متوجه نشد. دختر پس از کمی سکوت گفت:

- بابا چیکار می کنید؟

- دخترم دارم قرار ملاقات هام رو توی دفترم می نویسم.

باز مجدداً دختر پس از چند لحظه سکوت گفت:

- بابا آیا اسم من هم در اون دفتر هست؟

درسته ما آدمها انقدر خودمون رو سرگرم زندگی

ادامه مطلب ...

یادش بخیر

روزی روزگاری درختی بودو درخت عاشق پسر کوچیکی بودو پسرک هر روز به سراغ درخت می رفت و برگهای درخت رو جمع می کرد و با اونا واسه خودش تاج می ساخت وادای سلطان جنگل رو در می اورداز تنه درخت بالا می رفت و روی شاخه هاش تاب بازی می کرد و از سیبهای درخت می خورد گاهی اوقات هم با هم قایم موشک بازی میکردن و وقتی که پسرک خسته می شد زیر سایه درخت می خوابید.و اینطور بود که پسرک عاشق درخت بود...خیلی زیاد.و درخت خوشحال بود اما زمان گذشت...و پسر بزرگ تر شد و درخت بیشتر اوقات تنها بودو بعد یک روزپسر به سراغ درخت اومد درخت گفت:بیا پسر جان.بیا و از تنه من بالا برو و روی شاخه هام تاب بازی کن و از سیبهای من بخور و زیر سایه من استراحت کن و خوشحالباش.پسر گفت: من دیگه برای از درخت بالا رفتن و بازی کردن زیادی بزرگم. من میخوام که بتونم چیزای تازه بخرم و تفریح کنم.من به پول احتیاج دارم.تو می تونی به من پول بدی؟؟درخت گفت:من فقط سیب دارم و برگ.اما بیا و سیبهای منو بچین و اونها روتوی شهر بفروش.اینطوری میتونی پول داشته باشی.اونوقت تو خوشحال میشی.پس پسر ازدرخت بالا رفت و سیب ها شو چید و با خودش بردو درخت خوشحال بود...

...
اما پسر برای مدتی طولانی به سراغ درخت نرفت
.و درخت غمگین بودو بعد یکروز...

پسر برگشت و درخت از شادی لرزید و گفت:بیا پسر .بیا و از تنه من بالابرو و روی شاخه هام تاب بازی کن و خوشحال باش.پسر جواب داد:من گرفتار تر از اون هستم که از تنه درختان بالا برم.من به یه خونه احتیاج دارم تا گرم نگهم داره.به علاوه من می خوام که زن و فرزند داشته باشم پس به یک خونه احتیاج دارم.درخت گفت : من خونه ای ندارم که به تو بدم.جنگل خونه منه.اما تو می تونی که شاخه های منوببری و باهاشون برای خودت خونه بسازی. اونوقت تو خوشحال خواهی بود.و به اینترتیب پسر تمام

ادامه مطلب ...