مرد هدیه ای که چند لحظه پیش از دختر گرفته بود را محکم به سینه اش چسبانیده بود و طول خیابان را طی می کرد . به صرافت افتاده بود ، این یادگاری را برای همیشه نگهداری کند . ولی از حواس پرتی و شلختگی خودش می ترسید . توی مسیر همش به این فکر می کرد که چگونه از این هدیه ارزشمند مراقبت کند . فکری به ذهنش رسید . وارد خانه که شد هدیه را جلوی سینه اش گرفت و گفت ( تقدیم به همسر عزیزم ) همسرش تا آخر عمر ، آن هدیه را مثل تکه ای از بدن خودش مواظبت می کرد....
به قلم قاسم www.sookhteh.blogsky.com
سلام .
من طرفدار صداقت هستم . میونه ای با این قبیل پیچیده بازی ها ندارم . البته عرض کردم * این قبیل * !
آدم باید خیلی ناجوانمردانگی در اعماق وجودش رسوخ کرده باشه که همچین خطایی کنه .
اما جالب بود ! دست تون درد نگیره .
شاد باشید و سلامت .
چی بگم...