-
صرفا جهت مطالعه !!!
سهشنبه 3 خردادماه سال 1390 14:47
به راننده تاکسی میگم سیگارتو خاموش کن به دودش حساسیت دارم، برمیگرده میگه جوونای سن تو کراک میکشن تو به دود سیگار حساسی ! پارسال همت مضاعف رو فقط عزرائیل فهمید، امسال هم جهاد اقتصادی رو فقط ربع سکه ! قبلا برق میرفت بابامون سر فحش رو میکشید به اداره برق، الان برق میره خوشحال هم میشه !! خانومه ناراحت توی تاکسی: به فاصله...
-
مایه خجالت
شنبه 11 دیماه سال 1389 10:02
My mom only had one eye. I hated her... she was such an embarrassment مادر من فقط یک چشم داشت. من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت یک روز اون اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره خیلی خجالت کشیدم. آخه...
-
خلیفه
یکشنبه 14 آذرماه سال 1389 14:21
روزی بهلول بر هارونالرشید وارد شد خلیفه گفت: مرا پندی بده ! بهلول پرسید: اگر در بیابانی بیآب، تشنهگی بر تو غلبه نماید چندان که مشرف به موت گردی، در مقابل جرعهای آب که عطش تو را فرو نشاند چه میدهی؟ گفت : ... صد دینار طلا . پرسید: اگر صاحب آب به پول رضایت ندهد؟ گفت: نصف پادشاهیام را . بهلول گفت: حال اگر به...
-
پیامبر خدا لوط
شنبه 15 آبانماه سال 1389 21:31
سدوم ، واقع در جلگه اردن ، کنار بحر المیت ، آن روز عصر، چون هر روز دیگر، زیر آفتاب بهارى لمیده بود. مردم بى خیال و عیاش آن ، در لذت جویى و عیش ، غوطه ور بودند. دختر پیامبر خدا لوط، در سر راه ورودى کاروانیان به قریه ، بر سر چاهى ایستاده بود و آب مى کشید . از مدتها پیش ، او و خواهران و پدرش ، مورد بى مهرى و آزار مردم...
-
زن موفق
شنبه 24 مهرماه سال 1389 12:23
توماس هیلر ، مدیر اجرایی شرکت بیمه عمر ماساچوست ، میو چوال و همسرش در بزرگراهی بین ایالتی در حال رانندگی بودند که او متوجه شد بنزین اتومبیلش کم است. هیلر به خروجی بعدی پیچید و از بزرگراه خارج شد و خیلی زود یک پمپ بنزین مخروبه که فقط یک پمپ داشت پیدا کرد.او از تنها مسئول آن خواست باک بنزین را پر و روغن اتومبیل را...
-
وکیل پولدار
جمعه 23 مهرماه سال 1389 14:27
مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی میکند و تا کنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است. پس یکی از افرادشان را نزد او فرستادند. مسئول خیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکردهاید. نمیخواهید...
-
جوانمرد
چهارشنبه 21 مهرماه سال 1389 14:24
او دزدى ماهر بود و با چند نفر از دوستانش باند سرقت تشکیل داده بودند . روزى با هم نشسته بودند و گپ مى زدند . در حین صحبتهاشان گفتند: چرا ما همیشه با فقرا و آدمهایى معمولى سر و کار داریم و قوت لایموت آنها را از چنگشان بیرون مى آوریم؟ ! بیائید این بار خود را به خزانه سلطان بزنیم که تا آخر عمر برایمان بس باشد . البته...
-
عروسک
چهارشنبه 31 شهریورماه سال 1389 17:43
روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر میکرد . شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را دید و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند . عارف به حضور شاه شرفیاب شد . شاه ضمن تشکر از او خواست که نکته ای آموزنده به شاهزاده جوان بیاموزد مگر در آینده او تاثیر گذار شود . استاد دستش را به...
-
دعا
جمعه 1 مردادماه سال 1389 13:35
زن کشاورزی بیمار شد ، کشاورز به سراغ یک راهب بودایی رفت و از او خواست برای همسرش دعا کند . راهب دست به دعا بر داشت و از خدا خواست همه بیماران را شفا بخشد . ناگهان کشاورز دعای او را قطع کرد و گفت : " صبر کنید ! از شما خواستم برای همسرم دعا کنید و شما دارید برای همه بیماران دعا می کنید ! " راهب گفت : " من...
-
سناتور
چهارشنبه 23 تیرماه سال 1389 15:12
یکی از سناتورهای معروف آمریکا، درست هنگامی که از درب سنا خارج شد، با یک اتومبیل تصادف کرد و در دم کشته شد . روح او در بالا به دروازه های بهشت رسید و سن پیتر از او استقبال کرد. «خیلی خوش آمدید. این خیلی جالبه. چون ما به ندرت سیاستمداران بلند پایه و مقامات رو دم دروازه های بهشت ملاقات می کنیم. به هر شما هم درک می کنید...
-
شام عید
جمعه 14 خردادماه سال 1389 12:41
یک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می کرد متوجه نامه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه ای به خدا ! با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.در نامه این طور نوشته شده بود : خدای عزیزم بیوه زنی 83 ساله هستم که زندگی ام با حقوق نا چیز باز نشستگی می گذرد . دیروز یک...
-
سوتک
دوشنبه 10 خردادماه سال 1389 16:21
نمی دانم نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد . نمیخواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت . ولی بسیار مشتاقم که از خاکه گلویم سوتکی سازد ، گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازیگوش واو یک ریزو پی در پی دمِ خویش را در گلویم سخت بفشارد . و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد . بدین گونه بشکند هر دم سکوت مرگبارم را...
-
اطمینان ۲
جمعه 7 خردادماه سال 1389 23:22
یه مرد ۸۰ ساله میره پیش دکترش برای چک آپ. دکتر ازش در مورد وضعیت فعلیش می پرسه و پیرمرد با غرور جواب میده : هیچوقت به این خوبی نبودم. تازگیا با یه دختر ۲۵ ساله ازدواج کردم و حالا باردار شده و کم کم داره موقع زایمانش میرسه. نظرت چیه دکتر؟ دکتر چند لحظه فکر میکنه و میگه: خب… بذار یه داستان برات تعریف کنم. من یه نفر رو...
-
اطمینان
پنجشنبه 26 فروردینماه سال 1389 18:49
چهار تا دوست که ۳۰ سال بود همدیگه رو ندیده بودند توی یه مهمونی همدیگه رو می بینن و شروع می کنن در مورد زندگی هاشون برای همدیگه تعریف کنن. بعد از یه مدت یکی از اونا بلند میشه میره دستشویی. سه تای دیگه صحبت رو می کشونن به تعریف از فرزندانشون... اولی: پسر من باعث افتخار و خوشحالی منه. اون توی یه کار عالی وارد شد و خیلی...
-
حواس
دوشنبه 2 فروردینماه سال 1389 00:45
توی اتاق رختکن کلوپ گلف، وقتی همهء آقایون جمع بودند یهو یه موبایل روی یه نیمکت شروع میکنه به زنگ زدن. مردی که نزدیک موبایل نشسته بود دکمهء اسپیکر موبایل رو فشار میده و شروع می کنه به صحبت. بقیهء آقایون هم مشغول گوش کردن به این مکالمه میشن ... مرد: الو؟ صدای زن اون طرف خط: الو سلام عزیزم. تو هنوز توی کلوپ هستی؟ مرد:...
-
رفاقت
یکشنبه 23 اسفندماه سال 1388 23:05
یه شب خانم خونه اصلاً به خونه برنمیگرده و تا صبح پیداش نمیشه! صبح برمیگرده خونه و به شوهرش میگه که دیشب مجبور شده خونهء یکی از دوستهای صمیمیش (مونث) بمونه. شوهر برمیداره به ۲۰ تا از صمیمی ترین دوستهای زنش زنگ میزنه ولی هیچکدومشون حرف خانم خونه رو تأیید نمیکن ! یه شب آقای خونه تا صبح برنمیگرده خونه. صبح وقتی میاد به...
-
امتحان
سهشنبه 27 بهمنماه سال 1388 13:37
من خیلی خوشحال بودم… من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بودیم… والدینم خیلی کمکم کردند… دوستانم خیلی تشویقم کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده ای بود… فقط یه چیز من رو یه کم نگران می کرد و اون هم خواهر نامزدم بود… اون دختر باحال، زیبا و جذابی بود که گاهی اوقات بی پروا با من شوخی های ناجوری می کرد و باعث می شد که من...
-
۱۰۰۰دلار
چهارشنبه 2 دیماه سال 1388 15:51
بلافاصله بعد از اینکه زن پیتر از زیر دوش حمام بیرون اومد پیتر وارد حمام شد… همون موقع زنگ در خونه به صدا در اومد… زن پیتر یه حوله رو دور خودش پیچید و رفت تا در رو باز کنه… همسایه شون -رابرت- پشت در ایستاده بود… تا رابرت زن پیتر رو دید گفت: همین الان ۱۰۰۰ دلار بهت میدم اگه اون حوله رو بندازی زمین!… بعد از چند لحظه...
-
کشیش
یکشنبه 22 آذرماه سال 1388 18:42
یه روز یه کشیش به یه راهبه پیشنهاد می کنه که با ماشین برسوندش به مقصدش… راهبه سوار میشه و راه میفتن… چند دقیقه بعد راهبه پاهاش رو روی هم میندازه و کشیش زیر چشمی یه نگاهی به پای راهبه میندازه… راهبه میگه: پدر روحانی، روایت مقدس ۱۲۹ رو به خاطر بیار… کشیش قرمز میشه و به جاده خیره میشه… چند دقیقه بعد بازم شیطون وارد عمل...
-
چراغ جادو
شنبه 9 آبانماه سال 1388 14:27
یه روز مسوول فروش، منشی دفتر و مدیر شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند… یهو یه چراغ جادو روی زمین پیدا می کنن و روی اون رو مالش میدن و جن چراغ ظاهر میشه… جن میگه: من برای هر کدوم از شما یک آرزو برآورده می کنم… منشی می پره جلو و میگه: «اول من ، اول من!… من می خوام که توی باهاماس باشم ، سوار یه قایق بادبانی شیک باشم...
-
سگِ دانا
پنجشنبه 5 شهریورماه سال 1388 00:48
یک روز سگِ دانایی از کنار یک دسته گربه می گذشت . وقتی که نزدیک شد و دید که گربه ها سخت با خود سرگرم اند و اعتنایی به او ندارند وا ایستاد. آنگاه از میان آن دسته یک گربه درشت و عبوس پیش آمد و گفت:" ای برادران دعا کنید ؛ هرگاه دعا کردید باز هم دعا کردید و کردید ، آنگاه یقین بدانید که بارانِ موش خواهد آمد ." سگ...
-
دعا
چهارشنبه 28 مردادماه سال 1388 23:58
یک کشتی در یک سفر دریایی در میان طوفان در دریا شکست و غرق شد و تنها دو مرد توانستند نجات یابند و به جزیره کوچکی شنا کنند . دو نجات یافته نمی دانستند چه کاری باید کنند اما هردو موافق بودند که چاره ای جز دعا کردن ندارند. به هر حال برای اینکه بفهمند که کدام یک از آنها نزد خدا محبوبترند و دعای کدام یک مستجاب می شود آنها...
-
خط موازی
یکشنبه 18 مردادماه سال 1388 14:02
دو خط موازی زاییده شده اند پسرکی در کلاس درس آنها را روی کاغذ کشید آن وقت دو خط موازی چشمانشان به هم افتاد و در همان یک نگاه قلبشان تپید و مهر یکدیگر را در سینه جای دادند خط اولی نگاه پرمعنا به خط دومی کرد و گفت : ما می توانیم زندگی خوبی داشته باشیم .... خط دومی از هیجان لرزید خط اولی : .... و خانه ای داشته باشیم در...
-
شکل خدایی
چهارشنبه 6 خردادماه سال 1388 14:56
لاینل واترمن داستان آهنگری را می گوید که پس از گذراندن جوانی پر شر و شور تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند سالها با علاقه کار کرد به دیگران نیکی کرد اما با تمام پرهیزگاری در زندگیش چیزی درست به نظر نمی آمد حتی مشکلاتش به شدت بیشتر می شدند یک روز عصر دوستی که به دیدنش آمده بود و از وضعیت دشوارش مطلع شد گفت واقعا عجیب است...
-
دانه
جمعه 28 فروردینماه سال 1388 11:46
دو نفر بودند و هر دو در پی حقیقت ، اما برای یافتن حقیقت یکی شتاب را برگزید و دیگری شکیبایی. اولی گفت: آدمیزاد در شتاب آفریده شده، پس باید در جست وجوی حقیقت دوید. آنگاه دوید و فریاد برآورد: من شکارچی ام، حقیقت شکار من است. او راست می گفت، زیرا حقیقت، غزال تیز پایی بود که از چشم ها می گریخت . اما هر گاه که او از شکار...
-
آب
پنجشنبه 6 فروردینماه سال 1388 23:56
روزى لرد ویشنو در غار عمیقى در کوه دورافتادهاى با شاگردش نشسته و مشغول مراقبه بود. پس از اتمام مراقبه، شاگردش به قدرى تحت تأثیر قرار گرفته بود که خود را به پاى ویشنو انداخت و از او خواست که او را قابل دانسته و به عنوان قدرشناسى به او اجازه دهد که به استادش خدمت کند. ویشنو با لبخند سرش را تکان داد و گفت: "مشکلترین...
-
قدرت
چهارشنبه 5 فروردینماه سال 1388 21:55
روزی خورشید و باد با هم در حال گفتگو بودند و هر کدام نسبت به دیگری ابراز برتری میکرد، باد به خورشید می گفت که من از تو قویتر هستم، خورشید هم ادعا میکرد که او قدرتمندتر است. گفتند بیاییم امتحان کنیم، خب حالا چه طوری؟ دیدند مردی در حال عبور بود که کتی به تن داشت. باد گفت که من میتوانم کت آن مرد را از تنش در بیاورم،...
-
اشتباه
جمعه 9 اسفندماه سال 1387 09:22
در دهکدهای دور افتاده پیرزنی بود که یک پسر به نام روبرت و یک پسر خوانده به نام دنی داشت. سالها گذشت و پیرزن دچار یک بیماری شدید شد. تنها راه برای معالجه اون یک عمل جراحی بود. اما پیرزن هرگز قادر به پرداخت هزینه عمل نبود. خلاصه پیرزن هر روز ضعیفتر میشد و دنی هر روز غصه میخورد. اما بعد از چند روز رفتارش خیلی مشکوک شده...
-
معجزه
شنبه 12 بهمنماه سال 1387 13:22
معجزه وقتی سارا دخترک هشت ساله ای بود , شنید که پدر و مادرش درباره برادر کوچکترش صحبت میکنند. فهمید که برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او ندارند . پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمیتوانست هزینه جراحی پرخرج برادر را بپردازد . سارا شنید که پرد آهسته به مادر گفت : فقط معجزه می تواند پسرمان را نجات...
-
یاد بود
جمعه 11 بهمنماه سال 1387 13:57
یادبود پسری که هاروارد به او اهمیت نداد !!! خانمی با لباس کتان راه راه وشوهرش با کت وشلوار نخ نما شده خانه دوز در شهر بوستن از قطارپایین آمدند و بدون هیچ قرار قبلی راهی دفتر رییس دانشگاه هاروارد شدند. منشی فورا متوجه شد این زوج روستایی هیچ کاری در هاروارد ندارند و احتمالا شایسته حضور در کمبریج هم نیستند مرد به آرامی...