یک استاد با شاگردش در صحرا راه میرفتند. استاد به شاگردش میگفت که باید همیشه به خداوند اعتماد کند چون او از همه چیز آگاه است. شب فرا رسید و آنها تصمیم گرفتند که اطراق کنند و استاد خیمه را برپا کرد و شاگردش را فرستاد تا به پای اسبها سنگی ببندد. اما وقتی کنار سنگ رسید به خودش گفت: استاد مرا آزمایش میکند و میگوید که خداوند از همه چیز آگاه است. آن وقت از من میخواهد که این اسبها را ببندم. او میخواهد ببیند آیا من ایمان و توکل دارم یا نه. سپس به جای آنکه اسبها را ببندد، دعای مفصلی خواند و افسارشان را به دست خدا سپرد.
به نظرتون صبح چیشد؟
آیا اسبها اونجا بودند؟
آیا خدا از اون اسبها محافظت کرد؟
آیا خدا اصلاً میتونست از اون اسبها محافظت کنه؟
عجله نکنید داستان ادامه داره:
روز بعد، وقتی بیدار شدند اسبها رفته بودند. شاگرد که نا امید و ناراحت شده بود نزد استاد رفت و شکایت کرد و گفت: دیگر هیچ وقت حرف شما را باور نخواهم کرد. چون خداوند از هیچ چیز مراقبت نمیکند و فراموش کرد که اسبها را نگهداری کند.
استاد جواب داد:
تو اشتباه میکنی!
ادامه مطلب ...در سال 1974 مجله گاید پست، گزارش مردی را نوشت که برای کوهپیمایی به کوهستان رفته بود. ناگهان برف و کولاک او را غافلگیر کرد و در نتیجه راهش را گم کرد. از آنجا که برای چنین شرایطی پوشاک مناسبی همراه نداشت، میدانست که هر چه سریعتر باید پناهگاهی بیابد. در غیر اینصورت یخ میزند و میمیرد. علیرغم تلاشهایش دستها و پاهایش بر اثر سرما کرخت شدند. میدانست وقت زیادی ندارد. در همین موقع پایش به کسی خورد که یخ زده بود و در شرف مرگ بود. او میبایست تصمیم خود را میگرفت. دستکشهای خیس خود را در آورد، کنار مرد یخ زده زانو زدو دستها و پاهای او را ماساژداد. مرد یخ زده جان گرفت و تکان خورد و آنها به اتفاق هم به جستجوی کمک به دیگری، در واقع به خودشان کمک میکردند. کرختی با ماساژ دادن دیگری از بین میرفت. ما انسانها در واقع با کمک کردن به دیگران به خودمون کمک میکنیم. خیلی وقتها همدلی با دیگران حتی میتونه از بار دلهای خودمون کم کنه. به محض اینکه کاری در جهت منافع کسی انجام میدهید نه تنها او به شما فکر میکند، بلکه خداوند نیز به شما فکر میکند. دستهایی که در راه خدمتند ، مقدس تر از لبهایی هستند که دعا میخوانند. هنری جیمز میگوید: سه چیز در زندگی بشری اهمیت دارد. نخست مهربانی، دوم مهربانی، سوم مهربانی.
روزی دختر جوانی در چمنزاری قدم میزد و پروانهای را لابهلای بوته خاری گرفتار دید. او با دقت زیاد پروانه را رها کرد و پروانه پرواز کرد و سپس بازگشت و تبدیل به یک پری زیبا شد و به دختر گفت: به خاطر مهربانیت هر آرزویی که داشته باشی برآورده خواهد کرد. دخترک لحظاتی فکر کرد و گفت: من میخواهم شاد باشم. پری سرش را جلوآورد و در گوش دختر چیزی گفت و بعد ناپدید شد.
موقعی که دختر بزرگ شد، در آن سرزمین کسی شادتر از او وجود نداشت. هرگاه کسی از او درباره راز شادیاش سؤال میپرسید لبخند میزد و میگفت: من فقط به حرف پری خوب و مهربان گوش کردم.
موقعی که پیر شد، همسایهها میترسیدند او بمیرد و با مرگش رازشگفت انگیز شادی نیز با او دفن شود. آنها به او التماس میکردند : تو را به خدا به ما بگو پری به تو چه گفت؟
به نظر شما پری به دختر چی چیز گفته بود؟
ادامه مطلب ...مردی در کنار ساحل دورافتادهای قدم میزد. مردی را در فاصله دور میبیند که مدام خم میشود و چیزی را از روی زمین بر میدارد و توی اقیانوس پرت میکند. نزدیکتر میشود، میبیند مردی بومی صدفهایی را که به ساحل میافتد در آب میاندازد.
- صبح بخیر رفیق، خیلی دلم میخواهد بدانم چه میکنی؟
- این صدفها را در داخل اقیانوس میاندازم. الآن موقع مد دریاست و این صدفها را به ساحل دریا آورده و اگر آنها را توی آب نیندازم از کمبود اکسیژن خواهند مرد.
- دوست من! حرف تو را میفهمم ولی در
ادامه مطلب ...