مارها قورباغهها را می خوردند و قورباغهها از این نابسامانی بسیار غمگین بودند
تا اینکه قورباغهها علیه مارها به لک لکها شکایت کردند
لک لکها چندی از مارها را خوردند و بقیه را هم تار و مار کردند و قورباغهها از این حمایت شادمان شدند
طولی نکشید
در روز اول سال تحصیلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اولیه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به یک اندازه دوست دارد و فرقى بین آنها قائل نیست. البته او دروغ می گفت و چنین چیزى امکان نداشت. مخصوصاً این که پسر کوچکى در ردیف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نیز دانش آموز همین کلاس بود. همیشه لباس هاى کثیف به تن داشت، با بچه هاى دیگر نمی جوشید و به درسش هم نمی رسید. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسیار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد
.امسال که دوباره تدى ادامه مطلب ...روزی از روزها روز قسمت بود و خدا هستی را قسمت می کرد. خدا گفت : چیزی از من بخواهید. هر چه که باشدڑا به شما عطا خواهم کرد. سهمتان را از هستی طلب کنید زیرا خدا بسیار بخشنده است.و هر که آمد چیزی خواست. یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن. یکی جثه ای بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز. یکی دریا را انتخاب کرد و یکی آسمان را.در این میان کرمی کوچک جلو آمد و به خدا گفت : من
ادامه مطلب ...روزی از روزها پدری از یک خانواده ثروتمند ،پسرش را به مناطق روستایی برد تا او در یابد مردم تنگدست چگونه زندگی می کنند.آنان دو روز و دو شب را در مزرعه ی خانواده ای بسیار فقیر سر کردنند و سپس به سوی شهر بازگشتند .در نیمه های راه پدر از فرزند پرسید:خب پسرم ،به من بگو سفر چگونه گذشت؟ پسر جواب داد: خیلی خوب بود پدر.پدر پرسید: پسرم آیا دیدی مردم فقیر چگونه زندگی می کنند ؟پسر گفت :
ادامه مطلب ...