یه روز مسوول فروش، منشی دفتر و مدیر شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند… یهو یه چراغ جادو روی زمین پیدا می کنن و روی اون رو مالش میدن و جن چراغ ظاهر میشه… جن میگه: من برای هر کدوم از شما یک آرزو برآورده می کنم… منشی می پره جلو و میگه: «اول من ، اول من!… من می خوام که توی باهاماس باشم ، سوار یه قایق بادبانی شیک باشم و هیچ نگرانی و غمی از دنیا نداشته باشم»…
پوووف! منشی ناپدید میشه…
بعد مسوول فروش می پره جلو و میگه: «حالا من، حالا من!… من می خوام توی هاوایی کنار ساحل لم بدم، یه ماساژور شخصی و یه منبع بی انتهای آبجو داشته باشم و تمام عمرم حال کنم»… پوووف! مسوول فروش هم ناپدید میشه…
بعد جن به مدیر میگه: حالا نوبت توئه… مدیر میگه: «من می خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توی شرکت باشن!»
نتیجهء اخلاقی: همیشه اجازه بده که رئیست اول صحبت کنه.
با سلام ممنون که افتخار دادی به کلبه ما اومدی خوش اومدی .شما هم عالی نوشتی خوشم اومد از وبلاگت همه رو خوندم موفق باشی
سلام
خیلی خوب بود.
دست گلتون درد نکنه.
سبز باشی.
شب عاشقان بی دل چه شبی دراز باشد
تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد...
دلتنگ می شود
گاهی
این دلم
خیلی ساده