دو مرد جوان و بسیار زیبا هستند. به محض آنکه چهره هاى زیباى آنان را دید، دل در سینه اش فرو ریخت ، زیرا از اخلاق پلید مردم قریه خویش ، وحشت داشت . بى اختیار زیر لب گفت :
- خداوندا، این دو انسان بسیار زیبا را از شر کردارهاى پلید این مردم ، در امان بدار!جوانان که اینک نزد او رسیده بودند به او سلام کردند و او سلامشان را پاسخ گفت و سپس از احوال آنان پرسید. گفتند که ما میهمان هستیم و از راهى دور آمده ایم و به دیدار لوط مى رویم . دختر، بیشتر پریشان شد. اما از سر ادب ، به روى خود نیاورد و با میهمان نوازى و عطوفتى که از اخلاق پیامبرانه پدر خود آمیخته بود به آنان گفت :
- من خود دختر لوطم ، خواهش مى کنم کمى صبر کنید تا بروم و پدرم را به استقبال شما بیاورم .بیچاره دختر، مى خواست با پدر مشورت کند تا آنان را طورى به خانه ببرند که کسى از مردم قریه نبیند. به همین خیال و از ترس آنکه مبادا دیر برسد، مشک آب را همان جا کنار چاه نهاد و دوان دوان ، خود را به خانه رساند و ماجرا را با پدر باز گفت .لوط گفت :
- دخترم ، چیزى تا شب نمانده است ، من به نزد آنان مى روم و تا تاریک شدن کامل هوا، با آنان گفت و گو مى کنم و آنگاه آنها را به خانه مى آورم . اما تو و خواهرانت سعى کنید موضوع را از مادرتان پنهان نگه دارید و اگر بتوانید، امشب او را به خانه کسى از اقوام به میهمانى بفرستید. زیرا اگر این میهمانان زیبا روى را ببیند، به مردم پلید قریه خبر خواهد داد و آن وقت ... آه خداوندا، آبروى مرا نزد میهمانانم حفظ کن !دختر پدر را دلدارى داد و او را به سوى تازه واردان فرستاد.لوط به تازه واردان خوش آمد گفت . او از زیبایى فوق العاده آنان هم به شگفتى افتاد و هم به خاطر انحراف و پستى قوم خود، بر آنان بیمناک شد. پس براى گذراندن وقت با آنان به گفت و گو پرداخت ، تا هوا کاملا تاریک شود.گر چه خورشید، رو نهان کرده بود اما روشنایى بهت زده و سربى رنگ از آن ، هنوز بر زمین باقى بود. احساسى غمرنگ ، همراه با التهاب و بیم ، به دل لوط چنگ مى زد. اما سعى مى کرد در پیش میهمانان خویش بر اضطراب خود چیره گردد و آنان را با سوالهاى پیاپى خود سرگرم کند. تا سرانجام هوا تاریک شد و لوط آنان را از راهى کم رفت و آمد، به خانه برد.آن شب ، هر طور به آرامش گذشت . اما روز بعد، همسر لوط که سرانجام از آمدن میهمانان آگاه شده بود، مردم را خبر کرد. هنوز چیزى از روز بر نیامده بود که عده اى به خانه لوط آمدند و خواستار دیدار تازه واردان شدند.لوط، در خانه را به روى آنان باز نکرد، ولى بر پنجره ایستاد و آغاز به نصیحت کرد. او از پیش ، به دختران خود سپرده بود که میهمانان را از هیاهوى مردم دور نگاه دارند تا آبروى او نزد میهمانان نرود. مردم خبر زیبایى میهمانان لوط را دهان به دهان شنیده و اینک همه به خانه او روى آورده بودند و غوغایى بزرگ به وجود آمده بود.آنان با بى شرمى تمام ، میهمانان را از لوط طلب مى کردند.آن پیامبر خدا، هر چه مى خواست آنان را از این خواسته پست و شوم باز دارد، اثر نداشت ، ناگزیر، براى حفظ حرمت خویش و آگاهاندن قوم غافل ، به آنان گفت :
- اگر کسى از شما بخواهد با یکى از دختران من ازدواج کند، من راضى خواهم بود، اما بدان شرط که از آن تقاضاى پلید دست بردارید تا مبادا دچار خشم خداوند بزرگ شوید.اما غلبه شهوات پست حیوانى ، گوش آنان را از شنیدن حق کر کرده بود و همچنان با وقاحت ، بر خواسته خود پاى مى فشردند، چندان که غوغاى آنان به گوش میهمانان نیز رسید.میهمانان چون حال لوط را دیدند به او گفتند:
- اى لوط، خود را رنج مده و مسئله را بیهوده از ما پنهان مکن ، که ما سفیران الهى و فرشتگانیم . ما خود از سوى خدا براى عذاب قوم تو آمده ایم و فرمان داریم که تو خانواده ات را - جز همسرت - از این مهلکه برهانیم و تمام این قریه را نابود کنیم . آسوده باش و بر ما هراسى به خود راه مده که آنان هرگز نمى توانند به ما آزارى برسانند.لوط چون این سخنان را شنید، آرامش خود را باز یافت ، اما تا شب همچنان به نصیحت و ارشاد آن قوم کژ سیرت مشغول بود؛ گر چه کمترین اثرى نداشت .شب هنگام ، وقتى که آن دیو سیرتان از اطراف خانه او پراکنده شدند، لوط همراه با خانواده خویش ، بى آنکه همسر خود را با خود ببرد، به راهنمایى آن دو فرشته از قریه خارج شد و به سوى دیارى امن رهسپار گردید.وقتى که آنان به جایگاهى دور رسیدند، ناگهان زلزله اى سخت در سدوم در گرفت و همه چیز زیر و رو شد و از آن همه پستى و پلیدى و زشتى ، هیچ نماند.