Perhaps My Destination Was Like This

بیند چو کسی موی تو گیرم سر راهش * تا ذوق تماشای تو دزدم ز نگاهش

Perhaps My Destination Was Like This

بیند چو کسی موی تو گیرم سر راهش * تا ذوق تماشای تو دزدم ز نگاهش

اطلاعیه

مغازه داری روی شیشه مغازه اش اطلاعیه ای به این مضمون نصب کرده بود "توله های فروشی". نصب این اطلاعیه ها بهترین روش برای جلب مشتری، بخصوص مشتریان نوجوان است، به همین خاطر خیلی بعید بنظر نمی رسید وقتی پسرکی در زیر همین اطلاعیه هویدا شد و بعد از چند لحظه مکث وارد مغازه شد و پرسید: "قیمت توله ها چنده؟"مغازه دار پاسخ داد: "هر جا که بری قیمتشون از 30 تا 50 دلاره."پسر کوچک دست تو جیبش کرد و مقداری پول خرد بیرون آورد و گفت: من 2 دلار و سی و هفت سنت دارم. می توانم یه نگاهی به توله ها بیندازم؟
صاحب مغازه پس از لبخندی ادامه مطلب ...

پیر مرد و پسر

پیر مرد و پسر

در حدود پنجاه سال پیش در جایی در فرانسه، پیرمرد پنجاه ساله ای از اهالی ترکیه، زندگی می کرد که ابراهیم نام داشت، و یک خواربار فروشی را اداره می کرد. این خواربار فروشی در آپارتمانی واقع بود که خانواده ای یهودی در یکی از واحدهای آن زندگی می کردند. این خانواده پسری داشتند به نام “جاد” که هفت سال بیشتر نداشت.جاد عادت داشت که هر روز برای خرید مایحتاج منزل به مغازه عمو ابراهیم می آمد، وهر بار هنگام خروج از مغازه از فرصت استفاده می کرد وقطعه شکلاتی را می دزدید. یک روز جاد فراموش کرد که طبق معمول از مغازه شکلات بردارد، اینجا بود که عمو ابراهیم او را صدا زد و به او یادآوری کرد که شکلاتی را که هر روز بر می داشته، فراموش کرده است. جاد که حسابی شوکه شده بود، گمان می کرد که عموابراهیم از دزدیهای او چیزی نمی داند، لذا از او خواهش کرد که او را ببخشد، وبه او قول داد که دیگر این کار را تکرار نکند.عمو ابراهیم گفت: نه، بشرطی تو را می بخشم که به من قول بدهی که هر گز در زندگیت دزدی نکنی، ودر مقابل می توانی هر روز از مغازه من یک شکلات برداری.جاد با خوشحالی این شرط را قبول نمود… سالها گذشت، و عمو ابراهیم برای جاد یهودی بمانند پدر، مادر و دوست بود. هر وقت جاد با مشکلی برخورد می کرد، و یا از حوادث روزگار به تنگ می آمد، به نزد عمو ابراهیم می آمد، و مشکل خود را برای او مطرح می کرد.عمو ابراهیم هم کتابی را از کشو میز مغازه بیرون می آورد، و به جاد می داد، واز او می خواست، صفحه ای از کتاب را باز کند.وقتی جاد کتاب را باز می کرد، عمو ابراهیم دو صفحه ای از کتاب را می خواند، و سپس کتاب را می بست، و بدین ترتیب مشکل جاد را حل می کرد. جاد وقتی از مغازه بیرون می آمد، احساس می کرد ناراحتی اش برطرف شده، خیالش راحت شده، و مشکلش حل شده است.سالها گذشت، و رابطه جاد با عمو ابراهیم، آن پیرمرد مسلمان تحصیل نکرده تُرک این چنین سپری شد!بعد از هفده سال،

ادامه مطلب ...

الماس

می گویند کشاورزی افریقایی در مزرعه اش زندگی خوب و خوشی را با همسر و فرزندانش داشت. یک روز شنید که در بخشی از افریقا معادن الماسی کشف شده اند و مردمی که به آنجا رفته اند ، با کشف الماس به ثروتی افسانه ای دست یافته اند . او که از شنیدن این خبر هیجان زده شده بود ، تصمیم گرفت برای کشف معدنی الماس به آنجا برود. بنابر این زن و فرزندانش را به دوستی سپرد و مزرعه اش را فروخت و عازم سفر شد . او به مدت ده سال افریقا

ادامه مطلب ...

انعکاس

 

پدر و پسری مشغول قدم زدن در کوه بودند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد، به زمین افتاد و ناخودآگاه فریاد کشید: آآآی ی ی

!!صدایی از دوردست آمد: آآآی ی ی!!پسرک با کنجکاوی فریاد زد: کی هستی؟
پاسخ شنید: کی هستی؟
پسرک خشمگین شد و فریاد زد: ترسو!باز پاسخ شنید: ترسو!پسرک با تعجب از پدرش پرسید: چه خبر است؟
پدر لبخندی زد و گفت: پسرم، توجه کن و بعد با صدای بلند فریاد زد: تو یک قهرمان هستی!صدا پاسخ داد: تو یک قهرمان هستی!پسرک باز بیشتر تعجب کرد. پدر توضیح داد: مردم می گویند این انعکاس کوه است ولی این در حقیقت ادامه مطلب ...