Perhaps My Destination Was Like This

بیند چو کسی موی تو گیرم سر راهش * تا ذوق تماشای تو دزدم ز نگاهش

Perhaps My Destination Was Like This

بیند چو کسی موی تو گیرم سر راهش * تا ذوق تماشای تو دزدم ز نگاهش

پرسش

دوستان خوبم داستان امروز رو از قسمتی از انجیل انتخاب کردم. امدوارم که مورد پسندتون واقع بشه.

روزی یکی از فقیهان برخاست تا با این پرسش عیسی را به دام اندازد:

- ای استاد چه کنم تا وارث حیات جاویدان شوم؟

عیسی پاسخ داد:

- در تورات چه آمده؟ از آن چه میفهمی؟

- خداوند خدای خود را با تمامی دل و با تمامی جان و با تمامی قوت و با تمامی فکر خود محبت نما و همسایهات را همچون خویشتن محبت کن.

- درست جواب دادی این را به جای آور که حیات خواهی داشت.

اما برای تبرئه خود از عیسی پرسید:

- همسایه من کیست؟

عیس در پاسخ چنین گفت:

- مردی از اورشلیم به اَریحا میرفت. در راه به دست راهزنان افتاد. آنها اموال مرد را دزدیده و کتک زدند ونیمهجان رهایش کردند و رفتند. از قضا کاهنی از همان راه میگذشت. اما چون چشمش به مرد افتاد، راه خود را کج کرد و از سمت دیگر جاده رفت. لاویای نیز از آنجا میگذشت. او نیز چون به آنجا رسید و آن مرد را دید، راه خود را کج کرد و سمت دیگر جاده رفت. اما مسافری سامری چون بدانجا رسید و آن مرد را دید، دلش بر حال او

ادامه مطلب ...

رویا

نام من میلدرد است؛ میلدرد آنور Mildred Honor. قبلاً در دی‌موآن Des Moines در ایالت آیوا در مدرسه ی ابتدایی معلّم موسیقی بودم. مدّت سی سال است تدریس خصوصی پیانو به افزایش درآمدم کمک کرده است. در طول سالها دریافته‌ام که سطح توانایی موسیقی در کودکان بسیار متفاوت است. با این که شاگردان بسیار با استعدادی داشته‌ام، امّا هرگز لذّت داشتن شاگرد نابغه را احساس نکرده‌ام. امّا، از آنچه که شاگردان "از لحاظ موسیقی به مبارزه فرا خوانده شده" می‌خوانمشان سهمی داشته‌ام. یکی از این قبیل شاگردان رابی بود. رابی یازده سال داشت که مادرش (مادری بدون همسر) او را برای گرفتن اوّلین درس پیانو نزد من آورد. برای رابی توضیح دادم که ترجیح می‌دهم شاگردانم (بخصوص پسرها) از سنین پایین‌تری آموزش را شروع کنند. امّا رابی گفت که همیشه رؤیای مادرش بوده که او برایش پیانو بنوازد. پس او را به شاگردی پذیرفتم. رابی درس‌های پیانو را شروع کرد و از همان ابتدا متوجّه شدم که تلاشی بیهوده است. رابی هر قدر بیشتر تلاش می‌کرد، حس‌ّ شناخت لحن و آهنگی را که برای پیشرفت لازم بود کمتر نشان می‌داد. امّا او با پشتکار گام‌های موسیقی را مرور می‌کرد و بعضی از قطعات ابتدایی را که تمام شاگردانم باید یاد بگیرند دوره می‌کرد.
در طول ماهها او سعی کرد و تلاش نمود و من گوش

ادامه مطلب ...

آزمون

یک شرکت بزرگ قصد استخدام تنها یک نفر را داشت. بدین منظور آزمونی برگزار کرد که تنها یک پرسش داشت. پرسش این بود :
شما در یک شب طوفانی سرد در حال رانندگی از خیابانی هستید. از جلوی یک ایستگاه اتوبوس در حال عبور کردن هستید. سه نفر داخل ایستگاه منتظر اتوبوس هستند. یک پیرزن که در حال مرگ است. یک پزشک که قبلاً جان شما را نجات داده است. یک خانم/آقا که در رویاهایتان خیال ازدواج با او را دارید. شما می‌توانید تنها یکی از این سه نفر را برای سوار نمودن بر گزینید. کدامیک را انتخاب خواهید کرد؟ دلیل خود را بطور کامل شرح دهید :

پیش از اینکه ادامه حکایت را بخوانید شما نیز کمی فکر کنید ...
 


..........

.........

........

.......

......

.....

....

...

..

ادامه مطلب ...

شازده کوچولو

بسیاری از مردم کتاب "شاهزاده کوچولو" اثر "آنتوان دوسنت اگزوپری" را می شناسند. این داستان از معروف‌ترین داستان‌های کودکان و سومین داستان پرفروش قرن بیستم در جهان است. در این داستان اگزوپری به شیوه‌ای سورئالیستی و به بیانی فلسفه ای به دوست داشتن و عشق و هستی می‌پردازد. طی این داستان اگزوپری از دیدگاه یک کودک پرسش‌گر سوالات بسیاری را از آدم ها و کارهای آنان مطرح می کند. این اثر به 150 زبان مختلف ترجمه شده‌ است و مجموع فروش آن به زبان‌های مختلف از هشتاد میلیون نسخه گذشته است، اما شاید همه ندانند که نویسنده ی داستان یک خلبان جنگی بود و با نازیها جنگید و کشته شد.

قبل از شروع جنگ جهانی دوم اگزوپری در اسپانیا با دیکتاتوری فرانکو می جنگید. او تجربه های حیرت آور خود را در مجموعه ای به نام "لبخند" گرد آوری کرده است. در یکی از خاطراتش می نویسد که او را اسیر کردند و به زندان انداختند، او که از روی رفتارهای خشونت آمیز نگهبانها حدس زده بود که روز بعد اعدامش خواهند کرد مینویسد :"مطمئن بودم که مرا اعدام خواهند کرد به همین دلیل بشدت نگران بودم."جیبهایم را گشتم تا شاید سیگاری پیدا کنم گفتم شاید از زیر دست آنها که حسابی لباسهایم را بازرسی کرده بودند در رفته باشد خوشبختانه یکی پیدا کردم و با دست های لرزان آن را به لبهایم گذاشتم ولی کبریت نداشتم. از میان نرده ها به زندانبانم نگاه کردم. او حتی نگاهی هم به من نینداخت درست مانند یک مجسمه آنجا ایستاده بود. فریاد زدم "هی رفیق کبریت داری؟" به من نگاه کرد شانه هایش را بالا انداخت و به طرفم آمد. نزدیکتر که آمد و کبریتش را

ادامه مطلب ...