روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت
.فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: او می آید و با من راز و نیاز خواهد کرد، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را میشنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا، نشست.مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها درباره موضوعات و مطالب مختلف صحبت کردند
. وقتی به موضوع "خدا " رسیدند. آرایشگر گفت: من باور نمی کنم خدا وجود داشته باشد.مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟پسر نوح به خواستگاری دختر هابیل رفت. دختر هابیل جوابش کرد و گفت: نه، هرگز؛همسری ام را سزاوار نیستی؛تو با بدان نشستی و خاندان نبوتت گم شد.تو همانی که بر کشتی سوار نشدی. خدا را نادیده گرفتی و فرمانش را. به پدرت پشت کردی،به پیمان و پیامش نیزغرورت غرقت کرد. دیدی که نه شنا به کارت آمد نه بلندی کوهها؟پسر نوح گفت: اما آن که غرق می شود خدا راخالصانه تر صدا می زند،تا آن که بر کشتی سوار است.من خدایم را لا به لای طوفان یافتم، در دل مرگ و سهمگینی سیل دختر هابیل گفت:
ادامه مطلب ...زنی با لباسهای کهنه و مندرس و نگاهی مغموم وارد خواروبار فروشی محله شد که نسبتا شلوغ بود و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواروبار به او بدهد. به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمیتواند کار کند و شش بچه شان بی غذا مانده اند. جان هاوس، صاحب همان خواربار فروشی
ادامه مطلب ...