دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد...
بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند...
مرد جوان عصازنان به عیادت نامزدش میرفت و از درد چشم مینالید.
موعد عروسی فرا رسید...
زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهر هم که کور شده بود.
مردم میگفتند
ادامه مطلب ...
پدر و پسری مشغول قدم زدن در کوه بودند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد، به زمین افتاد و ناخودآگاه فریاد کشید: آآآی ی ی
!!صدایی از دوردست آمد: آآآی ی ی!!پسرک با کنجکاوی فریاد زد: کی هستی؟پسر نوح به خواستگاری دختر هابیل رفت. دختر هابیل جوابش کرد و گفت: نه، هرگز؛همسری ام را سزاوار نیستی؛تو با بدان نشستی و خاندان نبوتت گم شد.تو همانی که بر کشتی سوار نشدی. خدا را نادیده گرفتی و فرمانش را. به پدرت پشت کردی،به پیمان و پیامش نیزغرورت غرقت کرد. دیدی که نه شنا به کارت آمد نه بلندی کوهها؟پسر نوح گفت: اما آن که غرق می شود خدا راخالصانه تر صدا می زند،تا آن که بر کشتی سوار است.من خدایم را لا به لای طوفان یافتم، در دل مرگ و سهمگینی سیل دختر هابیل گفت:
ادامه مطلب ...پسرک و دخترک توی کافه نشسته بودن روی صندلیای که شاید یک روز تو هم بشینی.کمی اونطرفتر پیرمرد نشسته بود روی صندلیای که شاید تو یک روز بشینی. پسرک و دخترک حرف میزدن و پیرمرد نگاهشون میکرد گاهی هم به تکه عکسی که توی دستش بود چشم میدوخت و بغض میکرد. یک دفعه دختر بلند شد و رفت ولی پسرک همین طور سر جاش نشسته بود از رفتارشون مشخص بود که دیگه نمیخوان همدیگر رو ببینن.
پیرمرد در حالی که اشک میریخت بلند شد به سمت پسر رفت دست روی شونهاش گذاشت عکس را نشانش داد. پسرک به چهره پیرمرد نگاهی تاسف بار کرد سپس به سمت دختر دوید. یادش به خیر سالها پیش ...
پیرمرد بازهم نشست روی همون صندلیای که پسرک نشسته بود و تو هم شاید روزی بشینی.