Perhaps My Destination Was Like This

بیند چو کسی موی تو گیرم سر راهش * تا ذوق تماشای تو دزدم ز نگاهش

Perhaps My Destination Was Like This

بیند چو کسی موی تو گیرم سر راهش * تا ذوق تماشای تو دزدم ز نگاهش

دروغ

چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند یک هفته قبل از امتحان پایان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر دیگر حسابی به خوشگذرانی پرداختند. اما وقتی به شهر خود برگشتند متوجه شدند که در مورد تاریخ امتحان اشتباه کرده اند و به جای سه شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است. بنابراین تصمیم گرفتند استاد خود را پیدا کنند و علت جا ماندن از امتحان را برای او توضیح دهند.
آنها به استاد گفتند: « ما به شهر دیگری رفته بودیم که در راه برگشت لاستیک خودرومان پنچر شد و از آنجایی که زاپاس نداشتیم تا مدت زمان طولانی نتوانستیم کسی را گیر بیاوریم و از او کمک بگیریم، به همین دلیل دوشنبه دیر وقت به خانه رسیدیم.».....استاد فکری کرد و پذیرفت که آنها روز بعد بیایند و امتحان بدهند. چهار دانشجو روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد آنها را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر یک ورقه امتحانی را داد و از آنها خواست که شروع کنند....آنها به اولین مسأله نگاه کردند که 5 نمره داشت. سوال خیلی آسان بود و به راحتی به آن پاسخ دادند.....سپس ورقه را برگرداندند تا به سوال 95 امتیازی پشت ورقه پاسخ بدهند که سوال این بود:
« کدام لاستیک پنچر شده بود؟»
  

 

به قلم قاسم   www.sookhteh.blogsky.com 

نقل قول

/در حدود 50-60 سال پیش در روستای دور باش از توابع شهرستان تکاب ، پیرمردی بنام «میرزا محرم» که از عاشقان و تعزیه گزاران امام حسین (ع) بود زندگی می کرد . او صدای بسیار زیبا و دلنشین داشت که در سن 50 سالگی همسرش به رحمت خدا می رود و تنها می ماند .میرزا محرم که عموی پدر بزرگ ما بود در خانه بابابزرگ ما زندگی می کرد . او بعد از رحلت زنش ادعا می کند که زنی از اجنه بنام حنانه عاشق او شده است ، اما هیچ کس حرف او را باور نمی کند تا اینکه حوادث عجیب و غریبی در روستا اتفاق می افتد . در یک شب زمستانی او به بالای پشت بام می رود تا برفها را پارو کند که از پشت بام می افتد و تمام استخوانهای بدن او خرد می شود . پدربزرگم به دنبال شکسته بند محل می رود تا او را بالای سر «میرزا محرم» بیاورد و دست و پای شکسته او را ببند تا خوب شود ، اما میرزا محرم او را از این کار منع می کند و می گوید که زنش «حنانه» او را طبابت و خوب خواهد کرد . پدرم می گوید : علت افتادنش را پرسیدم که او گفت : حنانه معشوقه ای از جن دارد که او را بسیار اذیت می کند و از پشت بام او را پرت کرده است . بعضی از شکسته بندهای محل می گویند که «میرزا محرم» قطعا خواهد مرد و او را راه نجاتی از این شکسته های استخوان نیست . مادربزرگ ما نقل می کند : در عرض سه روز او خوب و سالم شد و از قبل بهتر می توانست راه برود و دست و پایش را حرکت دهد که این کار تعجب همگان را برانگیخت . از قضا روزی میرزا محرم گم می شود که همه اهلی روستا به دنبال او می گردند و از هر کس او را پرس و جو می کنند اما هیچ کس خبر دقیقی از او ندارد ، تا اینکه یکی از اهالی می گوید : میرزا محمد را دیده که به طرف شهر اجنه می رفته است ‌‌‍[[ توضیح : در روستای دور باش کوهی بنام ایوب انصاری وججود دارد که قسمت شرقی آن به شهر اجنه معروف است ]] همه اهالی روستا یکپارچه به طرف کوه ایوب انصار رفته و او را جستجو می کنند ، اما اثری از او نمی یابند و نا امید به طرف خانه هایشان بر می گردند و هر کس دنبال زندگی خود می رود . پدرم می گوید : که من برای یافتن میرزا محرم به روستاهای اطراف رفتم و او را جستجو کردم ، اما اثری از او نیافتم و نا امیدانه به روستا برگشتم تا اینکه بعد از 7 شبانه روز به طور اتفاقی او وارد منزل ما شد ، همه خانواده از دیدن او شوکه شدیم و علت غیبتش را جویا شدیم ؟ او که ما را ناراحت دید این چنین گفت : مرا به طریق زنم حنانه به عروسی اجنه دعوت کردند تا در عروسیشان شرکت کنم و برایشان آواز بخوانم . پدرم می گوید : ما حرف او را قبول نکردیم و دلیل قانع کننده ای خواستیم که او این چنین گفت : اگر بگویم حرفم را باور خواهید کرد ؟ در عروسی جنیان دیدم که قوچ احمد را آوردند

ادامه مطلب ...

ازدواج ۲ دانشجو

پدر : دوست دارم با دختری به انتخاب من ازدواج کنی
پسر(دانشجوی رشته مهندسی صنایع): نه! من دوست دارم همسرم را خودم انتخاب کنم
پدر: اما دختر مورد نظر من، دختر «بیل گیتس» است
پسر: آهان اگر اینطوریه، قبول است
پدر به نزد بیل گیتس می رود و می گوید
پدر: برای دخترت شوهری سراغ دارم
بیل گیتس: اما برای دختر من هنوز خیلی زود است که ازدواج کند
پدر: اما این مرد جوان، قائم مقام «مدیرعامل بانک جهانی» است
بیل گیتس: اوه، که اینطور! در این صورت قبول است

بالاخره پدر به دیدار مدیرعامل بانک جهانی می رود

پدر: مرد جوانی برای سمت قائم مقام مدیرعامل سراغ دارم
مدیرعامل: اما من به اندازه کافی معاون دارم
پدر: اما این مرد جوان داماد «بیل گیتس» است
مدیرعامل: اوه، اگر اینطور است، باشد
و معامله به این ترتیب انجام می شود

پیک نیک

مردی باهمسرش در خانه تماس گرفت و گفت:"عزیزم ازمن خواسته شده که با رئیس و چند تا از دوستانش برای ماهیگیری به کانادا برویم"
ما به مدت یک هفته آنجا خواهیم بود.این فرصت خوبی است تا ارتقای شغلی که منتظرش بودم بگیرم بنابراین لطفا لباس های کافی برای یک هفته برایم بردار و وسایل ماهیگیری مرا هم آماده کن

ادامه مطلب ...