Perhaps My Destination Was Like This

بیند چو کسی موی تو گیرم سر راهش * تا ذوق تماشای تو دزدم ز نگاهش

Perhaps My Destination Was Like This

بیند چو کسی موی تو گیرم سر راهش * تا ذوق تماشای تو دزدم ز نگاهش

رفاقت

یه شب خانم خونه اصلاً به خونه برنمیگرده و تا صبح پیداش نمیشه! صبح برمیگرده خونه و به شوهرش میگه که دیشب مجبور شده خونهء یکی از دوستهای صمیمیش (مونث) بمونه. شوهر برمیداره به ۲۰ تا از صمیمی ترین دوستهای زنش زنگ میزنه ولی هیچکدومشون حرف خانم خونه رو تأیید نمیکن

!
یه شب آقای خونه تا صبح برنمیگرده خونه. ادامه مطلب ...

گریه

یه داستان جالب :یک پسر کوچک از مادرش پرسید:چرا گریه میکنی؟
مادرش به او گفت: زیرا من یک زن هستم.پسر بچه گفت: من نمی فهمم.مادرش او را در آغوش گرفت و گفت:تو هیچگاه نخواهی فهمید.بعدها پسر از پدرش پرسید:چرا مادر بی دلیل گریه می کند؟
پدرش تنها توانست بگوید:تمام زنها برای هیچ چیز گریه میکنند. پسر کوچک بزرگ شد و به یک مرد تبدیل گشت ولی هنوز نمی دانست که چرا زن ها بی دلیل گریه می کنند. بالاخره سوالش را برای خدا مطرح کرد . او از خدا پرسید:خدا یا چرا زنها به آسانی گریه می کنند؟
خدا گفت:زمانی که زن را خلق کردم می خواستم که او موجود
به خصوصی باشد بنابراین شانه های او را آنقدر قوی آفریدم تا بار همه ی دنیا را به دوش بکشد و همچنین شانه هایش آنقدر نرم باشد که به بیه آرامش بدهد.من به او یک نیروی درونی قوی دادم تا توانایی تحمل زایمان بچه هایش را داشته باشد و وقتی آنها بزرگ شدند توانایی تحمل بی اعتنایی آنها را نیز داشته باشد. به او توانایی دادم که در جایی که همه از جلو رفتن نا امید شده اند او تسلیم نشود و همچنان پیش رود.به او توانایی نگهداری از خانواده اش را دادم،حتی زمانیکه مریض یا پیر شده است بدون اینکه

ادامه مطلب ...

بهشت

مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظیمی، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدت‌ها طول می‌کشد تا مرده‌ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند. پیاده‌روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می‌ریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی با سنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای بود که آب زلالی از آن جاری بود. رهگذر رو به مرد دروازه‌بان کرد: «روز به خیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟» دروازه‌بان: «روز به خیر، اینجا بهشت است
- «
چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه‌ایمدروازه‌بان به چشمه اشاره کرد و گفت: «می‌توانید وارد شوید و هر چه قدر دلتان می‌خواهد بوشید
-
اسب و سگم هم تشنه‌اند. نگهبان: واقعأ متأسفم. ورود حیوانات به بهشت ممنوع است. مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. از نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند، به مزرعه‌ای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازه‌ای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز می‌شد. مردی در زیر سایه درخت‌ها دراز کشیده بود و صورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود. مسافر گفت:

ادامه مطلب ...

پیرمرد

پبرمردی رنجور،برای زندگی نزد پسر ،عروس و نوه چهار ساله شان رفت.دستان پیرمرد میلرزید و بینایی اش کم بود،و لکنت داشت.خانواده هرشب دور میز غذا خوری غذا میخوردند.اما دستان لرزان پیرمرد و سوی کم چشمانش خوردن را تقریبا دشوار کرد.نخود از قاشقش به زمین می ریخت.وقتی لیوان شیر را برداشت ،اغلب روی رومیزی می ریخت پسر و عروس از این پاشیدگی خشمگین شده بودند.پسر گفت:"باید کاری برای پدر کنیم.من از این شیر ریختن، شلخته غذاخوردن ،و ریختن غذا کف اتاق خسته شدم.بنابراین،زن و شوهر،میز کوچکی در گوشه اتاق قرار دادند. پدربزرگ آنجا تنهایی غذا خورد درحالیکه بقیه خانواده از غذا خوردن دور میز شام لذت بردند و چون پدربزرگ، یکی دوبار ظرف شکسته بود ،غذایش را در کاسه چوبی میریختند.بعضی موقع ها، وقتی خانواده به پدربزرگ نگاه کردند، از تنها غذا خوردن ،اشک در چشمش جمع بود.با این وجود، وقتی او

ادامه مطلب ...