پدر : دوست دارم با دختری به انتخاب من ازدواج کنی
پسر(دانشجوی رشته مهندسی صنایع): نه! من دوست دارم همسرم را خودم انتخاب کنم
پدر: اما دختر مورد نظر من، دختر «بیل گیتس» است
پسر: آهان اگر اینطوریه، قبول است
پدر به نزد بیل گیتس می رود و می گوید
پدر: برای دخترت شوهری سراغ دارم
بیل گیتس: اما برای دختر من هنوز خیلی زود است که ازدواج کند
پدر: اما این مرد جوان، قائم مقام «مدیرعامل بانک جهانی» است
بیل گیتس: اوه، که اینطور! در این صورت قبول است
بالاخره پدر به دیدار مدیرعامل بانک جهانی می رود
پدر: مرد جوانی برای سمت قائم مقام مدیرعامل سراغ دارم
مدیرعامل: اما من به اندازه کافی معاون دارم
پدر: اما این مرد جوان داماد «بیل گیتس» است
مدیرعامل: اوه، اگر اینطور است، باشد
و معامله به این ترتیب انجام می شود
مردی باهمسرش در خانه تماس گرفت و گفت:"عزیزم ازمن خواسته شده که با رئیس و چند تا از دوستانش برای ماهیگیری به کانادا برویم"
ما به مدت یک هفته آنجا خواهیم بود.این فرصت خوبی است تا ارتقای شغلی که منتظرش بودم بگیرم بنابراین لطفا لباس های کافی برای یک هفته برایم بردار و وسایل ماهیگیری مرا هم آماده کن
یکی بود یکی نبود
یه پسر بود که زندگی ساده و معمولی داشت اصلا نمیدونست عشق چیه عاشق به کی میگن تا حالا هم هیچکس رو بیشتر از خودش دوست نداشته بودو هرکی رو هم که میدید داره به خاطر عشقش گریه میکنه بهش میخندید هرکی که میومد بهش میگفت من یکی رو دوست دارم بهش میگفت دوست داشتن و عاشقی مال تو کتاب ها و فیلم هاست....
روز ها گذشت و گذشت تا اینکه یه شب سرد زمستونی
توی یه خیابون خلوت و تاریک داشت واسه خودش راه میرفت که یه دختری اومد و از کنارش رد شد
پسر قصه ما وقتی که دختره رو دید دلش ریخت و حالش یه جوری شد انگار که این دختره رو یه عمر میشناخته حالش خراب شداومد بره دنبال دختره ولی نتونست مونده بود سر دو راهی تا اینکه دختره ازش دور شد و رفت اون هم همینجوری واسه خودش با اون حال خراب راه افتاد تو خیابون اینقدر رفت و رفت و رفت تا اینکه به خودش اومد و دید که رو زمین پر از برفه رفتش تو خونه و اون شب خوابش نبرد همش به دختره فکر میکرد بعضی موقع ها هم یه نم اشکی تو چشاش جمع می شدچند روز از اون ماجرا گذشت و پسره همون جوری بودتا اینکه باز دوباره دختره رو دید
دوباره دلش یه دفعه ریخت ولی این دفعه رفت دنبال دختره و شروع کرد باهاش راه رفتن و حرف زدن
توی یه شب سرد همین جور راه میرفتن و پسره فقط حرف میزددختره هیچی نمیگفت تا اینکه رسیدن به یه جایی که دختره باید از پسره جدا میشدبالاخره دختره حرف زد و خداحافظی کردپسره برای اولین توی عمرش به دختره گفت دوست دارم دختره هم یه خنده کوچیک کرد و رفت پسره نفهمید که معنی اون خنده چی بود ولی پیش خودش فکر کرد که حتما دختره خوشش اومد
اون شب دیگه حال پسره خراب نبود چند روز گذشت تا اینکه دختره به پسر جواب دادو تقاضای دوستی پسره رو قبول کردپسره اون شب از خوشحالیش نمیدونست چیکار کنه از فردا اون روز بیرون رفتن پسره و دختره با هم شروع شداولش هر جفتشون خیلی خوشحال بودن که با هم میرن بیرونوقتی که میرفتن بیرون فکر هیچ چیز جز خودشون رو نمی کردن توی اون یه ساعتی که با هم بیرون بودن اندازه یه عمر بهشون خوش میگذشت پسره هرکاری میکرد که دختره یه لبخند بزنه همینجوری چند وقت با هم بودن پسره اصلا نمی فهمید که روز هاش چه جوری میگذره اگه یه روز پسره دختره رو نمیدید اون روزش شب نمیشد اگه یه روز صداش رو نمیشنید اون روز دلش میگرفت و گریه میکرد یه چند وقتی گذشت با هم دیگه خیلی خوب و راحت شده بودن تا این که روز های بد رسید روزگار نتونست خوشی پسره رو ببینه به خاطر همین دختره رو یه کم عوض کرد دختره دیگه مثل قبل نبود دیگه مثل قبل تا پسره بهش میگفت بریم بیرون نمیومد و کلی بهونه میاورد دیگه هر سری پسره زنگ میزد به دختره دختره دیگه مثل قبل باهاش خوب و مهربون حرف نمیزد و همش دوست داشت که تلفن رو قطع کنه از اونجا شد که پسره فهمید عشق چیه و از اون روز به بعد کم کم گریه اومد به سراغش دختره یه روز خوب بود یه روز بد بود با پسره دیگه اون دختر اولی قصه نبود پسره نمیدونست که برا چی دختره عوض شده یه چند وقتی همینجوری گذشت تا اینکه پسره یه سری زنگ زد به دختره ولی دختره دیگه تلفن رو جواب ندادهرچقدر زنگ زد دختره جواب نمیداد همینجوری چند روز پسره همش زنگ میزد ولی دختره جواب نمیداد یه سری هم که زنگ زد پسره گوشی رو دختره داد به یه مرده تا جواب بده پسره وقتی اینکار رو دید دیگه نتونست طاغت بیاره همونجا وسط خیابون زد زیر گریه طوری که نگاه همه به طرفش جلب شد همونجور با چشم گریون اومد خونه و رفت توی اتاقش و در رو بست یه روز تموم تو اتاقش بود و گریه میکرد و در رو روی هیچکس باز نمیکردتا اینکه بالاخره اومد بیرون از اتاق اومد بیرون و یه چند وقتی به دختره دیگه زنگ نزد تا اینکه بعد از چند روز توی یه شب سرد دختره زنگ زد و به پسره گفت که میخوام ببینمت و قرار فردا رو گذاشتن پسره اینقدر خوشحال شده بود فکر میکرد که باز دوباره مثل قبله فکر میکرد باز وقتی میره تو پارک توی محل قرار همیشگیشون دختره میاد و با هم دیگه کلی میخندن و بهشون خوش میگذره ولی فردا شدپسره رفت توی همون پارک و توی همون صندلی که قبلا میشستن نشست تا دختره اومد پسره کلی حرف خوب زد ولی دختره بهش گفت بس کن میخوام یه چیزی بهت بگم و دختره شروع کرد به حرف زدن دختره گفت من دو سال پیش یه پسره رو میخواستم که اونم خیلی منو میخواست یک سال تموم شب و روزمون با هم بود و خیلی هم دوستش دارم ولی مادرم با ازدواج ما موافق نیست مادرم تو رو دوست داره از تو خوشش اومده ولی من اصلا تو رو دوست ندارم این چند وقت هم به خاطر خودت با تو بودم به خاطر اینکه نمیخواستم دلت رو بشکنم پسره همینطور مثل ابر بهار داشت اشک میریخت و دختره هم به حرف هاش ادامه میداد دختره گفت تو رو خدا تو برو پی زندگی خودت من برات دعا میکنم که خوش بخت بشی تو رو خدا من رو ول کن من کسی دیگه رو دوست دارم این جمله دختره همینجوری تو گوش پسره میچرخید و براش تکرار میشد و پسره هم فقط گریه میکرد و هیچی نمیگفت دختره گفت من میخوام به مامانم بگم که تو رفتی خارج از کشور تا دیگه تو رو فراموش کنه تو هم دیگه نه به من و نه به خونمون زنگ نزن فقط دعا کن واسه من تا به عشقم برسم باز پسره هیچی نگفت و گریه کرد دختره هم گفت من باید برم و دوباره تکرار کرد تو رو خدا منو دیگه فراموش کن و رفت پسره همین طور داشت گریه میکرد و دختره هم دور میشد