Perhaps My Destination Was Like This

بیند چو کسی موی تو گیرم سر راهش * تا ذوق تماشای تو دزدم ز نگاهش

Perhaps My Destination Was Like This

بیند چو کسی موی تو گیرم سر راهش * تا ذوق تماشای تو دزدم ز نگاهش

کافه

پسرک و دخترک توی کافه نشسته بودن روی صندلی‌ای که شاید یک روز تو هم بشینی.کمی اونطرف‌تر پیرمرد نشسته بود روی صندلی‌ای که شاید تو یک روز بشینی. پسرک و دخترک حرف می‌زدن و پیرمرد نگاهشون می‌کرد گاهی هم به تکه عکسی که توی دستش بود چشم می‌دوخت و بغض می‌کرد. یک دفعه دختر بلند شد و رفت ولی پسرک همین طور سر جاش نشسته بود از رفتارشون مشخص بود که دیگه نمی‌خوان همدیگر رو ببینن.

پیرمرد در حالی که اشک می‌ریخت بلند شد به سمت پسر رفت دست روی شونه‌اش گذاشت عکس را نشانش داد. پسرک به چهره پیرمرد نگاهی تاسف بار کرد سپس به سمت دختر دوید. یادش به خیر سالها پیش ...

پیرمرد بازهم نشست روی همون صندلی‌ای که پسرک نشسته بود و تو هم شاید روزی بشینی.

جوان عاشق

جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت، به او گفت پادشاه ، اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده ای از بندگان خدا هستی ، خودش به سراغ تو خواهد.جوان به امید رسیدن به معشوق ، گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد. به طوری که

ادامه مطلب ...

خاطره ها

درج در ادامه مطلب (عکس)

ادامه مطلب ...

نقل قول

/در حدود 50-60 سال پیش در روستای دور باش از توابع شهرستان تکاب ، پیرمردی بنام «میرزا محرم» که از عاشقان و تعزیه گزاران امام حسین (ع) بود زندگی می کرد . او صدای بسیار زیبا و دلنشین داشت که در سن 50 سالگی همسرش به رحمت خدا می رود و تنها می ماند .میرزا محرم که عموی پدر بزرگ ما بود در خانه بابابزرگ ما زندگی می کرد . او بعد از رحلت زنش ادعا می کند که زنی از اجنه بنام حنانه عاشق او شده است ، اما هیچ کس حرف او را باور نمی کند تا اینکه حوادث عجیب و غریبی در روستا اتفاق می افتد . در یک شب زمستانی او به بالای پشت بام می رود تا برفها را پارو کند که از پشت بام می افتد و تمام استخوانهای بدن او خرد می شود . پدربزرگم به دنبال شکسته بند محل می رود تا او را بالای سر «میرزا محرم» بیاورد و دست و پای شکسته او را ببند تا خوب شود ، اما میرزا محرم او را از این کار منع می کند و می گوید که زنش «حنانه» او را طبابت و خوب خواهد کرد . پدرم می گوید : علت افتادنش را پرسیدم که او گفت : حنانه معشوقه ای از جن دارد که او را بسیار اذیت می کند و از پشت بام او را پرت کرده است . بعضی از شکسته بندهای محل می گویند که «میرزا محرم» قطعا خواهد مرد و او را راه نجاتی از این شکسته های استخوان نیست . مادربزرگ ما نقل می کند : در عرض سه روز او خوب و سالم شد و از قبل بهتر می توانست راه برود و دست و پایش را حرکت دهد که این کار تعجب همگان را برانگیخت . از قضا روزی میرزا محرم گم می شود که همه اهلی روستا به دنبال او می گردند و از هر کس او را پرس و جو می کنند اما هیچ کس خبر دقیقی از او ندارد ، تا اینکه یکی از اهالی می گوید : میرزا محمد را دیده که به طرف شهر اجنه می رفته است ‌‌‍[[ توضیح : در روستای دور باش کوهی بنام ایوب انصاری وججود دارد که قسمت شرقی آن به شهر اجنه معروف است ]] همه اهالی روستا یکپارچه به طرف کوه ایوب انصار رفته و او را جستجو می کنند ، اما اثری از او نمی یابند و نا امید به طرف خانه هایشان بر می گردند و هر کس دنبال زندگی خود می رود . پدرم می گوید : که من برای یافتن میرزا محرم به روستاهای اطراف رفتم و او را جستجو کردم ، اما اثری از او نیافتم و نا امیدانه به روستا برگشتم تا اینکه بعد از 7 شبانه روز به طور اتفاقی او وارد منزل ما شد ، همه خانواده از دیدن او شوکه شدیم و علت غیبتش را جویا شدیم ؟ او که ما را ناراحت دید این چنین گفت : مرا به طریق زنم حنانه به عروسی اجنه دعوت کردند تا در عروسیشان شرکت کنم و برایشان آواز بخوانم . پدرم می گوید : ما حرف او را قبول نکردیم و دلیل قانع کننده ای خواستیم که او این چنین گفت : اگر بگویم حرفم را باور خواهید کرد ؟ در عروسی جنیان دیدم که قوچ احمد را آوردند

ادامه مطلب ...