-
حسادت
پنجشنبه 10 بهمنماه سال 1387 16:29
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود. زنی هفت پسر داشت. خیلی غصه می خورد که دختر ندارد . باری دیگر باردار شد. پسرانش گفتند : - ما به شکار می رویم. اگر دختری زاییدی، الک را جلوی درد آویزان کن تا ما به خانه برگردیم و اگر باز پسر آوردی، تفنگ را بیاویز تا برنگردیم. ما خواهر می خواهیم . زن دختری زایید. از زن برادرش...
-
بی وفا
چهارشنبه 9 بهمنماه سال 1387 21:36
دختری بود نابینا که از خودش تنفر داشت که از تمام دنیا تنفر داشت و فقط یکنفر را دوست داشت دلداده اش را و با او چنین گفته بود « اگر روزی قادر به دیدن باشم حتی اگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم عروس حجله گاه تو خواهم شد » *** و چنین شد که آمد آن روزی که یک نفر پیدا شد که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا...
-
مداد
چهارشنبه 9 بهمنماه سال 1387 13:33
پسرک از پدر بزرگش پرسید : - پدر بزرگ درباره چه می نویسی؟ پدربزرگ پاسخ داد : درباره تو پسرم، اما مهمتر از آنچه می نویسم، مدادی است که با آن می نویسم. می خواهم وقتی بزرگ شدی، تو هم مثل این مداد بشوی ! پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید : - اما این هم مثل بقیه مداد هایی است که دیده ام ! پدر بزرگ گفت :...
-
دارایی
سهشنبه 8 بهمنماه سال 1387 22:35
سلام دوستان خوبم امیدوارم حال همگیتون خوب باشه . مطلب امروز داستانی هست که از دوستم سیلاس براتون اوردم. امیدوارم که خوشتون بیاد . ((عیسی در برابر صندوق بیت المال معبد به تماشای مردمی نشسته بود که پول در صندوق میانداختند. بسیاری از ثروتمندان مبالغ هنگفت میدادند. سپس بیوه زنی فقیر آمد و دو سکه ناچیز مسی که به تقریب...
-
اجازه
یکشنبه 6 بهمنماه سال 1387 13:39
یه روز مسوول فروش، منشی دفتر و مدیر شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند… یهو یه چراغ جادو روی زمین پیدا می کنن و روی اون رو مالش میدن و جن چراغ ظاهر میشه… جن میگه: من برای هر کدوم از شما یک آرزو برآورده می کنم… منشی می پره جلو و میگه: «اول من ، اول من!… من می خوام که توی باهاماس باشم ، سوار یه قایق بادبانی شیک باشم...
-
طوفان
پنجشنبه 3 بهمنماه سال 1387 14:15
شبی یک کشتی، در حالی که دریا را میپیمود، گرفتار طوفان شد. کشتی چنان تکان میخورد که همه مسافران بیدار شدند. آنان وحشت زده از طوفان تعادل خود را از دست داده بودند. برخی از آنان فریاد میکشیدند و عدهای دعا میکردند. دختر 8 ساله ناخدا کشتی نیز آنجا بود. سر و صدای بقیه او را از خواب بیدار کرد. از مادرش پرسید: مادر چه...
-
محافظت
دوشنبه 23 دیماه سال 1387 14:30
یک استاد با شاگردش در صحرا راه میرفتند. استاد به شاگردش میگفت که باید همیشه به خداوند اعتماد کند چون او از همه چیز آگاه است. شب فرا رسید و آنها تصمیم گرفتند که اطراق کنند و استاد خیمه را برپا کرد و شاگردش را فرستاد تا به پای اسبها سنگی ببندد. اما وقتی کنار سنگ رسید به خودش گفت: استاد مرا آزمایش میکند و میگوید که...
-
کوهپیمایی
شنبه 21 دیماه سال 1387 15:00
در سال 1974 مجله گاید پست، گزارش مردی را نوشت که برای کوهپیمایی به کوهستان رفته بود. ناگهان برف و کولاک او را غافلگیر کرد و در نتیجه راهش را گم کرد. از آنجا که برای چنین شرایطی پوشاک مناسبی همراه نداشت، میدانست که هر چه سریعتر باید پناهگاهی بیابد. در غیر اینصورت یخ میزند و میمیرد. علیرغم تلاشهایش دستها و پاهایش بر...
-
دخترک
چهارشنبه 18 دیماه سال 1387 00:45
روزی دختر جوانی در چمنزاری قدم میزد و پروانهای را لابهلای بوته خاری گرفتار دید. او با دقت زیاد پروانه را رها کرد و پروانه پرواز کرد و سپس بازگشت و تبدیل به یک پری زیبا شد و به دختر گفت: به خاطر مهربانیت هر آرزویی که داشته باشی برآورده خواهد کرد. دخترک لحظاتی فکر کرد و گفت: من میخواهم شاد باشم. پری سرش را جلوآورد و در...
-
صدف
دوشنبه 16 دیماه سال 1387 14:05
مردی در کنار ساحل دورافتادهای قدم میزد. مردی را در فاصله دور میبیند که مدام خم میشود و چیزی را از روی زمین بر میدارد و توی اقیانوس پرت میکند. نزدیکتر میشود، میبیند مردی بومی صدفهایی را که به ساحل میافتد در آب میاندازد. - صبح بخیر رفیق، خیلی دلم میخواهد بدانم چه میکنی؟ - این صدفها را در داخل اقیانوس میاندازم. الآن موقع...
-
کار نیک
شنبه 14 دیماه سال 1387 13:41
سلام دوستان خوبم. داستان خیلی کوتاهه ولی شاید به زندگیهامون نزدیک باشه! بدکاری هنگام مرگ، ملکه دربان دوزخ را دید. ملکه گفت: کافی است که فقط یک کار خوب کرده باشی تا همان یک کار تو را برهاند. خوب فکر کن. مرد به خاطر آورد که یکبار در جنگلی قدم میزد. عنکبوتی سر راهش دیده بود و برای این که عنکبوت را لگد نکند راهش را کج...
-
بهترین روز
جمعه 13 دیماه سال 1387 13:20
عدهای دوست در یک میهمانی شام گرد هم جمع شده بودند. هر یک از آنها خاطراتی از گذشته تعریف میکردند، یک نفر پرسید: بهترین روز عمرتان کدام روز بوده است؟ زن و شوهری گفتند: بهترین روز عمر ما روزی بوده که ما با هم آشنا شدیم . زنی گفت: بهترین روز زندگیم روزی بود که نخستین فرزندم به دنیا آمد . مردی گفت: روزی که از کارم اخراج...
-
رودخانه
پنجشنبه 12 دیماه سال 1387 14:45
مردی در ساحل رودخانهای نشسته بود که ناگهان متوجه شد مرد دیگری در چنگال امواج خروشان رودخانه گرفتار شده است و کمک میطلبد. داخل رودخانه شد و مرد را به ساحل آورد، به او تنفس مصنوعی داد. جراحاتش را پانسمان کرد و پزشک را به بالینش آورد. هنوز حال غریق جا نیامده بود که شنید دو نفر دیگر در حال غرق شدن در رودخانهاند و کمک...
-
میخ و دیوار
چهارشنبه 11 دیماه سال 1387 23:58
یکی بود یکی نبود، یک پسرک بداخلاقی بود که مرتب عصبانی می شد و به ندرت پیش می آمد که بتواند حالت عصبی خود را کنترل کند، بخاطر این عادت هم اکثر دوستانش از او آزرده بودند. پدرش فکری کرد و به جهت اینکه این عادت ناپسند را از او دور کند به او یک کیسه پر از میخ و یک چکش داد و گفت هر وقت عصبانی شدی، یک میخ به دیوار روبرو...
-
شنگول
سهشنبه 3 دیماه سال 1387 13:47
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود. توی یه جنگل سرسبز و قشنگ بزی بود که سه تا بچه داشت . شنگول و منگول و حبه انگور . بز بزقندی هر روز صبح می رفت به صحرا تا برای بچه ها غذا بیاره ، خودش هم بتونه علف بخوره. صبحها قبل از اینکه بره به صحرا، بچه ها شو صدا میکرد و می گفت: شنگول، منگول، حبه انگور؛ وقتی که من می رم به...
-
پهلوان
دوشنبه 2 دیماه سال 1387 21:21
توی یه سرزمین دو برادر پهلوان زندگی میکردند. برادر بزرگتر به نام فیلیپ برادر کوچک هم رابین بود . در یکی از روزها پادشاه دو برادر را به قصر خود دعوت کرد. پادشاه پس از خوش آمدگویی به آنها گفت که دشمن به مرز شمالی این کشور حمله کرده و شما تنها کسانی هستید که میتونید از ما در برابر دشمنان حفاظت کنید. بعد از تجهیز کردن این...
-
وقت
یکشنبه 1 دیماه سال 1387 20:57
روزی پدری در اتاق خود به شدت سرگرم کار بود و مشغول بررسی نامه ها و تنظیم قرار ملاقات و ... بود. به طوری که وقتی دخترش به او نزدیک شد متوجه نشد. دختر پس از کمی سکوت گفت: - بابا چیکار می کنید؟ - دخترم دارم قرار ملاقات هام رو توی دفترم می نویسم. باز مجدداً دختر پس از چند لحظه سکوت گفت: - بابا آیا اسم من هم در اون دفتر...
-
نفس
یکشنبه 1 دیماه سال 1387 13:25
روزی مرد جوانی نزد شری راما کریشنا رفت و گفت: میخواهم خدا را همین الآن ببینم . کریشنا گفت: قبل از آنکه خدا را ببینی باید به رودخانه گنگ بروی و خود را شستشو بدهی . او آن مرد را به کنار رودخانه گنگ برد و گفت: بسیار خوب حالا برو توی آب . هنگامی که جوان در آب فرو رفت، کریشنا او را به زیر آب نگه داشت . چیه فکر کردید داره...
-
فرشته
شنبه 30 آذرماه سال 1387 14:36
روزی فرشتهای به کنار تختخواب مردی رفت و او را بیدار کرد و گفت: با من بیا تا تفاوت بهشت و جهنم را نشانت دهم. آن مرد که فرصت جالبی بدست آورد آن را از دست نداد و با فرشته همراه شد. وقتی به جهنم رسیدند فرشته او را با تالار بزرگی برد که میز بزرگی در آن قرار داشت و روی میز از انواع غذاهای لذیذ، نوشابههای گوارا و شیرینیهای...
-
پرسش
جمعه 29 آذرماه سال 1387 23:09
دوستان خوبم داستان امروز رو از قسمتی از انجیل انتخاب کردم. امدوارم که مورد پسندتون واقع بشه. روزی یکی از فقیهان برخاست تا با این پرسش عیسی را به دام اندازد: - ای استاد چه کنم تا وارث حیات جاویدان شوم؟ عیسی پاسخ داد: - در تورات چه آمده؟ از آن چه میفهمی؟ - خداوند خدای خود را با تمامی دل و با تمامی جان و با تمامی قوت و...
-
گریه
پنجشنبه 28 آذرماه سال 1387 13:16
یه داستان جالب : یک پسر کوچک از مادرش پرسید:چرا گریه میکنی؟ مادرش به او گفت: زیرا من یک زن هستم . پسر بچه گفت: من نمی فهمم . مادرش او را در آغوش گرفت و گفت:تو هیچگاه نخواهی فهمید . بعدها پسر از پدرش پرسید:چرا مادر بی دلیل گریه می کند؟ پدرش تنها توانست بگوید:تمام زنها برای هیچ چیز گریه میکنند . پسر کوچک بزرگ شد و به یک...
-
رویا
دوشنبه 25 آذرماه سال 1387 22:07
نام من میلدرد است؛ میلدرد آنور Mildred Honor. قبلاً در دیموآن Des Moines در ایالت آیوا در مدرسه ی ابتدایی معلّم موسیقی بودم. مدّت سی سال است تدریس خصوصی پیانو به افزایش درآمدم کمک کرده است. در طول سالها دریافتهام که سطح توانایی موسیقی در کودکان بسیار متفاوت است. با این که شاگردان بسیار با استعدادی داشتهام، امّا...
-
آزمون
پنجشنبه 21 آذرماه سال 1387 14:50
یک شرکت بزرگ قصد استخدام تنها یک نفر را داشت. بدین منظور آزمونی برگزار کرد که تنها یک پرسش داشت. پرسش این بود : شما در یک شب طوفانی سرد در حال رانندگی از خیابانی هستید. از جلوی یک ایستگاه اتوبوس در حال عبور کردن هستید. سه نفر داخل ایستگاه منتظر اتوبوس هستند. یک پیرزن که در حال مرگ است. یک پزشک که قبلاً جان شما را نجات...
-
شازده کوچولو
چهارشنبه 20 آذرماه سال 1387 23:29
بسیاری از مردم کتاب "شاهزاده کوچولو" اثر "آنتوان دوسنت اگزوپری" را می شناسند. این داستان از معروفترین داستانهای کودکان و سومین داستان پرفروش قرن بیستم در جهان است. در این داستان اگزوپری به شیوهای سورئالیستی و به بیانی فلسفه ای به دوست داشتن و عشق و هستی میپردازد. طی این داستان اگزوپری از دیدگاه...
-
بهشت
سهشنبه 19 آذرماه سال 1387 22:20
مردی با اسب و سگش در جادهای راه میرفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظیمی، صاعقهای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدتها طول میکشد تا مردهها به شرایط جدید خودشان پی ببرند . پیادهروی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق میریختند و...
-
پیرمرد
شنبه 16 آذرماه سال 1387 21:36
پبرمردی رنجور،برای زندگی نزد پسر ،عروس و نوه چهار ساله شان رفت.دستان پیرمرد میلرزید و بینایی اش کم بود،و لکنت داشت.خانواده هرشب دور میز غذا خوری غذا میخوردند.اما دستان لرزان پیرمرد و سوی کم چشمانش خوردن را تقریبا دشوار کرد.نخود از قاشقش به زمین می ریخت.وقتی لیوان شیر را برداشت ،اغلب روی رومیزی می ریخت پسر و عروس از...
-
دسته گل
جمعه 15 آذرماه سال 1387 21:32
مردی مقابل گل فروشی ایستاده بود و می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود . وقتی از گل فروشـی خارج شد، دختری را دید که روی جـدول خیابان نشستـه بود و هق هق گریـه می کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید: دختر خوب، چرا گریه می کنی؟ دختر در حالی که گریه می کرد، گفت: می خواستم برای...
-
قلب
چهارشنبه 13 آذرماه سال 1387 22:18
پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم. دختر لبخندی زد و گفت ممنونم . تا اینکه یه روز اون اتفاق افتاد.حال دختر خوب نبود...نیاز فوری به قلب داشت...از پسر خبری نبود...دختر با خودش می گفت: می دونی که من هیچ وقت نمی ذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر...
-
لیوان
چهارشنبه 13 آذرماه سال 1387 14:16
استادی در شروع کلاس درس، لیوانی پر از آب را به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید : به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند تقریبا 50 گرم . استاد گفت : من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقا“ وزنش چقدراست . اما سوال من این است : اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم،...
-
یادش بخیر
سهشنبه 12 آذرماه سال 1387 13:56
روزی روزگاری درختی بودو درخت عاشق پسر کوچیکی بودو پسرک هر روز به سراغ درخت می رفت و برگهای درخت رو جمع می کرد و با اونا واسه خودش تاج می ساخت وادای سلطان جنگل رو در می اورداز تنه درخت بالا می رفت و روی شاخه هاش تاب بازی می کرد و از سیبهای درخت می خورد گاهی اوقات هم با هم قایم موشک بازی میکردن و وقتی که پسرک خسته می شد...