-
تشویق
دوشنبه 11 آذرماه سال 1387 21:37
در تمام تمرینها سنگ تمام میگذاشت اما چون جثه اش نصف سایر بچههای تیم بود تلاشهایش به جایی نمیرسید. در تمام بازیها ورزشکار امیدوار ما روی نیمکت کنار زمین مینشست اما اصلا پیش نمیآمد که در مسابقه ای بازی کند. این پسر بچه با پدرش تنها زندگی میکرد و رابطه ویژه ای بین آن دو وجود داشت. گرچه پسر بچه همیشه هنگام بازی...
-
امید
دوشنبه 11 آذرماه سال 1387 12:47
روزی تصمیم گرفتم که دیگر همه چیز را رها کنم. شغلم را، دوستانم را، مذهبم را و خلاصه تمام وابستگی های زندگی ام را ! به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خداوند صحبت کنم و اگر نتوانستم دلیلی برای ادامه ی زندگیم بیابم به آن نیز خاتمه دهم ! به خدا گفتم: آیا می توانی دلیلی برای ادامه این زندگی برایم بیاوری ؟ و جواب او مرا...
-
تنها آرزو
دوشنبه 11 آذرماه سال 1387 00:15
یک بنده خدایی، کنار اقیانوس قدم میزد و زیر لب، دعایی را هم زمزمه میکرد. نگاهى به آسمان آبى و دریاى لاجوردین و ساحل طلایى انداخت و گفت : - خدایا ! میشود تنها آرزوى مرا بر آورده کنى ؟ ناگاه، ابرى سیاه، آسمان را پوشاند و رعد و برقى در گرفت و در هیاهوى رعد و برق، صدایى از عرش اعلى بگوش رسید که میگفت : - چه آرزویى دارى اى...
-
بخت
یکشنبه 10 آذرماه سال 1387 14:47
روزی روزگاری نه در زمان های دور، در همین حوالی مردی زندگی می کرد که همیشه از زندگی خود گله مند بود و ادعا میکرد "بخت با من یار نیست" و تا وقتی بخت من خواب است زندگی من بهبود نمی یابد . پیر خردمندی وی را پند داد تا برای بیدار کردن بخت خود به فلان کشور نزد جادوگری توانا برود . او رفت و رفت تا در جنگلی سرسبز به...
-
خاطره
یکشنبه 10 آذرماه سال 1387 14:25
روزی معلمی از دانش آموزانش خواست که اسامی همکلاسی هایشان را بر روی دو ورق کاغذ بنویسند و پس از نوشتن هر اسم یک خط فاصله قراردهند. سپس از آنها خواست که درباره قشنگترین چیزی که میتوانند در مورد هر کدام از همکلاسی هایشان بگویند، فکر کنند و در آن خط های خالی بنویسند. بقیه وقت کلاس با انجام این تکلیف درسی گذشت و هر کدام از...
-
گل آفتابگردان
شنبه 9 آذرماه سال 1387 21:55
گل آفتابگردان رو به نور میچرخد و آدمی رو به خدا. ما همه آفتابگردانیم. اگر آفتابگردان به خاک خیره شود و به تیرگی، دیگر آفتابگردان نیست. آفتابگردان کاشف معدن صبح است و با سیاهی نسبت ندارد. اینها را گل آفتابگردان به من گفت و من تماشایش میکردم که خورشید کوچکی بود در زمین و هر گلبرگش...
-
دعوت خدا
شنبه 9 آذرماه سال 1387 21:27
روزی روزگاری زنی در کلبه ای کوچک زندگی میکرد. این زن همیشه با خداوند صحبت میکرد و با او به راز و نیاز میپرداخت.. روزی خداوند پس از سالها با زن صحبت کرد و به زن قول داد که آن روز به دیدار او بیاید. زن از شادمانی فریاد کشید، کلبه اش را آماده کرد و خود را آراست و در انتظار آمدن خداوند نشست! چند ساعت بعد در کلبه او به صدا...
-
انعام
شنبه 9 آذرماه سال 1387 00:16
پسر بچه ای وارد یک بستنی فروشی شد و پشت میزی نشست. پیشخدمت یک لیوان آب برایش آورد. پسربچه پرسید:«یک بستنی میوه ای چند است؟» پیشخدمت پاسخ داد: « 50 سنت.» پسربچه دستش را در جیبش برد و شروع به شمردن کرد. بعد پرسید: «یک بستنی ساده چند است؟ » در همین حال، تعدادی از مشتریان در انتظار میز خالی بودند. پیشخدمت با عصبانیت پاسخ...
-
خود کشی
چهارشنبه 6 آذرماه سال 1387 15:08
جوان تنگدست و پریشان خودش را به طبقه ی چهلم هتلی در وسط شهر رساند و از بالکن اتاقی در آنجا تهدید کرد که خودش را پرت خواهد کرد. نزدیک ترین مکانی که می شد به او دسترسی داشت پشت بام ساختمان بغلی بود که چند متر پایین تر از طبقه ی چهلم هتل بود. پلیس هر کاری کرد نتوانست او را پایین بیاورد. تصمیم گرفتند کشیشی را از کلیسای...
-
یک برابر یک
دوشنبه 4 آذرماه سال 1387 23:25
معلم پای تخته داد میزد صورتش از خشم گلگون بود و دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود ولی آخر کلاسیها لواشک بین هم تقسیم میکردند آن یکی در گوشه ای دیگر جوانان را ورق میزد دلم میسوخت به حال او که بیخود هایوهو میکرد و با آن شورو اشتیاق تساویهای جبری را نشان میداد بروی تختهای کز ظلمت تاریک غمگین بود تساوی را چنین...
-
دو برادر
دوشنبه 4 آذرماه سال 1387 14:54
دو برادر با هم در یک مزرعه خانوادگی کار می کردند. یکی از برادرها متاهل بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود. آن دو در پایان هر روز ما حصل کار و زحمتشان را به طور مساوی بین هم تقسیم می کردند . روزی برادر مجرد پیش خود اندیشید: این منصفانه نیست که ماحصل کار و زحمت مان را به طور مساوی با هم تقسیم کنیم. من مجرد هستم و...
-
اطلاعیه
یکشنبه 3 آذرماه سال 1387 22:37
مغازه داری روی شیشه مغازه اش اطلاعیه ای به این مضمون نصب کرده بود "توله های فروشی". نصب این اطلاعیه ها بهترین روش برای جلب مشتری، بخصوص مشتریان نوجوان است، به همین خاطر خیلی بعید بنظر نمی رسید وقتی پسرکی در زیر همین اطلاعیه هویدا شد و بعد از چند لحظه مکث وارد مغازه شد و پرسید: "قیمت توله ها چنده؟ "...
-
پیر مرد و پسر
یکشنبه 3 آذرماه سال 1387 13:31
پیر مرد و پسر در حدود پنجاه سال پیش در جایی در فرانسه، پیرمرد پنجاه ساله ای از اهالی ترکیه، زندگی می کرد که ابراهیم نام داشت، و یک خواربار فروشی را اداره می کرد. این خواربار فروشی در آپارتمانی واقع بود که خانواده ای یهودی در یکی از واحدهای آن زندگی می کردند. این خانواده پسری داشتند به نام “جاد” که هفت سال بیشتر نداشت...
-
تاجر
شنبه 2 آذرماه سال 1387 23:31
ماجرای تاجر و روستائیان میمون فروش در زمان های قدیم، تاجری به روستایی که میمون های زیادی در جنگل های حوالی آن وجود داشت رفت و خطاب به مردم روستا گفت: من میمون های اینجا را خریدارم و حاضرم به ازای هر میمون ۱۰ دلار به فروشنده پرداخت می کنم. مردم روستا که جنگل مجاور روستایشان پر از میمون بود خوشحال شدند و به راحتی معامله...
-
آرزوی بنده
پنجشنبه 30 آبانماه سال 1387 14:55
یک بنده خدایی، کنار اقیانوس قدم میزد و زیر لب، دعایی را هم زمزمه میکرد. نگاهى به آسمان آبى و دریاى لاجوردین و ساحل طلایى انداخت و گفت : - خدایا ! میشود تنها آرزوى مرا بر آورده کنى ؟ ناگاه، ابرى سیاه، آسمان را پوشاند و رعد و برقى در گرفت و در هیاهوى رعد و برق، صدایى از عرش اعلى بگوش رسید که میگفت : - چه آرزویى دارى اى...
-
عشق کور
پنجشنبه 30 آبانماه سال 1387 14:34
در زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود، فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند، آنها از بی کاری خسته و کسل شده بودند . ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت بیایید یک بازی بکنیم مثل قایم باشک . همگی از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا فریاد زد، من چشم می گذارم و از آنجایی که کسی نمی خواست دنبال دیوانگی...
-
بهترین عشق
سهشنبه 28 آبانماه سال 1387 13:48
این سرگذشتی رو که الان میخواین مرور کنید شاید قبل از این هم یا بهش برخورد کردین یا مشابهش رو خونده باشین ولی فکر می کنم علیرغم تکراری بودن به خواندش می ارزه ! ارزشمندترین چیزهای زندگی معمولا دیده نمیشوند و یا لمس نمیگردند، بلکه در دل حس میشوند .پس از 21 سال زندگی مشترک، همسرم از من خواست که با زن دیگری برای شام و...
-
الماس
دوشنبه 27 آبانماه سال 1387 22:57
می گویند کشاورزی افریقایی در مزرعه اش زندگی خوب و خوشی را با همسر و فرزندانش داشت. یک روز شنید که در بخشی از افریقا معادن الماسی کشف شده اند و مردمی که به آنجا رفته اند ، با کشف الماس به ثروتی افسانه ای دست یافته اند . او که از شنیدن این خبر هیجان زده شده بود ، تصمیم گرفت برای کشف معدنی الماس به آنجا برود. بنابر این...
-
گنجشک
دوشنبه 27 آبانماه سال 1387 13:58
روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت . فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: او می آید و با من راز و نیاز خواهد کرد، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را میشنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا، نشست . فرشتگان چشم به لبهایش دوختند،...
-
وجود خدا
یکشنبه 26 آبانماه سال 1387 23:07
مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها درباره موضوعات و مطالب مختلف صحبت کردند . وقتی به موضوع "خدا " رسیدند. آرایشگر گفت: من باور نمی کنم خدا وجود داشته باشد . مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟ آرایشگر جواب داد: کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود...
-
شرط عشق
یکشنبه 26 آبانماه سال 1387 14:35
دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد... ........... نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند... مرد جوان عصازنان به عیادت نامزدش میرفت و از درد چشم مینالید. موعد عروسی فرا رسید... زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود...
-
انعکاس
شنبه 25 آبانماه سال 1387 21:16
پدر و پسری مشغول قدم زدن در کوه بودند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد، به زمین افتاد و ناخودآگاه فریاد کشید: آآآی ی ی !! صدایی از دوردست آمد: آآآی ی ی !! پسرک با کنجکاوی فریاد زد: کی هستی؟ پاسخ شنید: کی هستی؟ پسرک خشمگین شد و فریاد زد: ترسو ! باز پاسخ شنید: ترسو ! پسرک با تعجب از پدرش پرسید: چه خبر است؟ پدر لبخندی...
-
خواستگاری
چهارشنبه 22 آبانماه سال 1387 14:42
پسر نوح به خواستگاری دختر هابیل رفت. دختر هابیل جوابش کرد و گفت: نه، هرگز؛همسری ام را سزاوار نیستی؛تو با بدان نشستی و خاندان نبوتت گم شد.تو همانی که بر کشتی سوار نشدی. خدا را نادیده گرفتی و فرمانش را. به پدرت پشت کردی،به پیمان و پیامش نیزغرورت غرقت کرد. دیدی که نه شنا به کارت آمد نه بلندی کوهها؟پسر نوح گفت: اما آن که...
-
کافه
سهشنبه 21 آبانماه سال 1387 22:56
پسرک و دخترک توی کافه نشسته بودن روی صندلیای که شاید یک روز تو هم بشینی.کمی اونطرفتر پیرمرد نشسته بود روی صندلیای که شاید تو یک روز بشینی. پسرک و دخترک حرف میزدن و پیرمرد نگاهشون میکرد گاهی هم به تکه عکسی که توی دستش بود چشم میدوخت و بغض میکرد. یک دفعه دختر بلند شد و رفت ولی پسرک همین طور سر جاش نشسته بود از...
-
محبت
دوشنبه 20 آبانماه سال 1387 21:44
دختری را به سبب روابط غیرمشروع با دیگران، دستگیر کردند و او را مورد بازجویی قرار دادند. وقتی علت رابطه با نامحرمان را از وی پرسیدند، در پاسخ گفت: من عاطفه و صمیمیت می خواهم و چون خانواده، خصوصا پدرم اظهار محبت به من نداشت به دنبال اظهار محبت و عاطفه دیگران رفتم که کار به این جا کشیده شد! دختران تشنه محبتند و اگر مورد...
-
قضاوت
یکشنبه 19 آبانماه سال 1387 22:29
داستان جدید تقدیم به نسیم امیدوارم خوشت بیاد. زود قضاوت نکنیم . دوستان اگر شما هم داستانهایی دارید بفرستید به ایمیلم تا به نام خودتون بذارم . البته اگه دوست داشتین خداحافظ زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته...
-
دکتر بیل
یکشنبه 19 آبانماه سال 1387 21:20
یک روز یک مرد جوان رفت پیش دکتر وینسنت پیل و بهش گفت : - آقای دکتر من خسته شدم. من نمی تونم از پس مشکلاتم بر بیام. لطفاً به من کمک کنید . دکتر پیل جواب داد : - باشه فقط یکم صبر کن من یک سخنرانی دارم بعد از سخنرانی به تو جایی رو نشون میدم که هیچ کس اونجا مشکلی نداره . مرد جوان خوشحال میشه و میگه : - باشه من منتظرم. هر...
-
زخمهای عشق مادر
شنبه 18 آبانماه سال 1387 13:52
چند سال پیش در یک روز گرم تابستان پسر کوچکی با عجله لباسهایش را درآورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت . مادرش از پنجره نگاهش میکرد و از شادی کودکش لذت میبرد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی فرزندش شنا میکند. مادر وحشت زده به سمت دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد. پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود ......
-
نسیه
جمعه 17 آبانماه سال 1387 13:57
زنی با لباسهای کهنه و مندرس و نگاهی مغموم وارد خواروبار فروشی محله شد که نسبتا شلوغ بود و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواروبار به او بدهد. به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمیتواند کار کند و شش بچه شان بی غذا مانده اند . جان هاوس، صاحب همان خواربار فروشی با بی اعتنایی، محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست که او از مغازه...
-
شیطان
پنجشنبه 16 آبانماه سال 1387 23:34
آیا شیطان وجود دارد؟ و آیا خدا شیطان را خلق کرد؟ استاد دانشگاه با این سوال ها شاگردانش را به یک چالش ذهنی کشاند . آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟ شاگردی با قاطعیت پاسخ داد:"بله او خلق کرد " استاد پرسید: "آیا خدا همه چیز را خلق کرد؟ " شاگرد پاسخ داد: "بله, آقا " استاد گفت:...