-
دروغ
شنبه 27 مهرماه سال 1387 01:16
چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند یک هفته قبل از امتحان پایان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر دیگر حسابی به خوشگذرانی پرداختند. اما وقتی به شهر خود برگشتند متوجه شدند که در مورد تاریخ امتحان اشتباه کرده اند و به جای سه شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است. بنابراین تصمیم گرفتند استاد خود را پیدا کنند...
-
نقل قول
شنبه 27 مهرماه سال 1387 01:00
/در حدود 50-60 سال پیش در روستای دور باش از توابع شهرستان تکاب ، پیرمردی بنام «میرزا محرم» که از عاشقان و تعزیه گزاران امام حسین (ع) بود زندگی می کرد . او صدای بسیار زیبا و دلنشین داشت که در سن 50 سالگی همسرش به رحمت خدا می رود و تنها می ماند .میرزا محرم که عموی پدر بزرگ ما بود در خانه بابابزرگ ما زندگی می کرد . او...
-
ازدواج ۲ دانشجو
شنبه 27 مهرماه سال 1387 00:55
پدر : دوست دارم با دختری به انتخاب من ازدواج کنی پسر(دانشجوی رشته مهندسی صنایع): نه! من دوست دارم همسرم را خودم انتخاب کنم پدر: اما دختر مورد نظر من، دختر «بیل گیتس» است پسر: آهان اگر اینطوریه، قبول است پدر به نزد بیل گیتس می رود و می گوید پدر: برای دخترت شوهری سراغ دارم بیل گیتس: اما برای دختر من هنوز خیلی زود است که...
-
پیک نیک
شنبه 27 مهرماه سال 1387 00:53
مردی باهمسرش در خانه تماس گرفت و گفت:"عزیزم ازمن خواسته شده که با رئیس و چند تا از دوستانش برای ماهیگیری به کانادا برویم" ما به مدت یک هفته آنجا خواهیم بود.این فرصت خوبی است تا ارتقای شغلی که منتظرش بودم بگیرم بنابراین لطفا لباس های کافی برای یک هفته برایم بردار و وسایل ماهیگیری مرا هم آماده کن ما از اداره حرکت خواهیم...
-
افتخار ...
شنبه 27 مهرماه سال 1387 00:51
چهار تا دوست که ۳۰ سال بود همدیگه رو ندیده بودند توی یه مهمونی همدیگه رو می بینن و شروع می کنن در مورد زندگی هاشون برای همدیگه تعریف کنن. بعد از یه مدت یکی از اونا بلند میشه میره دستشویی. سه تای دیگه صحبت رو می کشونن به تعریف از فرزندانشون... اولی: پسر من باعث افتخار و خوشحالی منه. اون توی یه کار عالی وارد شد و خیلی...
-
داستان عجیب راننده
شنبه 27 مهرماه سال 1387 00:49
اتومبیل مردی که به تنهایی سفر می کرد در نزدیکی صومعه ای خراب شد. مرد به سمت صومعه حرکت کرد و به رئیس صومعه گفت: «ماشین من خراب شده. آیا می توانم شب را اینجا بمانم؟» رئیس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت کرد. شب به او شام دادند و حتی ماشین او را تعمیر کردند. شب هنگام وقتی مرد می خواست بخوابد صدای عجیبی شنید. صدای که...
-
خدا نصیب هیچ ...
شنبه 27 مهرماه سال 1387 00:36
یکی بود یکی نبود یه پسر بود که زندگی ساده و معمولی داشت اصلا نمیدونست عشق چیه عاشق به کی میگن تا حالا هم هیچکس رو بیشتر از خودش دوست نداشته بود و هرکی رو هم که میدید داره به خاطر عشقش گریه میکنه بهش میخندید هرکی که میومد بهش میگفت من یکی رو دوست دارم بهش میگفت دوست داشتن و عاشقی مال تو کتاب ها و فیلم هاست.... روز ها...
-
کجا ؟
شنبه 27 مهرماه سال 1387 00:19
تاکسی ما داشت توی خیابان می رفت که یکدفعه مردی که بغلم نشسته بود، سرش را گذاشت روی شانه من اینقدر کارش ناگهانی بود که ترسیدم، ولی بلافاصله بر اوضاع مسلط شدم و به مرد گفتم؛ «چرا سرتون رو گذاشتید رو شانه من؟» مرد جوابی نداد از سنگینی سر مرد فهمیدم که مرد مرده است. از اینکه سر یک مرده روی شانه ام بود، اینقدر ترسیدم که...
-
عشقی زیبا
شنبه 27 مهرماه سال 1387 00:12
زن وشوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب می راندند. انها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند. زن جوان: یواشتر برو من می ترسم مرد جوان: نه ، اینجوری خیلی بهتره! زن جوان: خواهش می کنم ، من خیلی میترسم مردجوان: خوب، اما اول باید بگی دوستم داری زن جوان: دوستت دارم ، حالامی شه یواشتر برونی مرد جوان: مرا محکم بگیر زن جوان:...
-
خدای بزرگ
جمعه 26 مهرماه سال 1387 23:47
بنام خداوند بخشنده و مهربان جینی دختر کوچولوی زیبا و باهوش پنج ساله ای بود که یک روز که همراه مادرش برای خرید به مغازه رفته بود، چشمش به یک گردن بند مروارید بدلی افتاد که قیمتش 5/2 دلار بود،چقدر دلش اون گردنبند رو می خواست.پس پیش مادرش رفت و از مادرش خواهش کرد که اون گردن بند رو براش بخره . مادرش گفت : خب! این گردنبند...
-
صداقت جوان
جمعه 26 مهرماه سال 1387 23:45
روزی از روزها، پادشاهی سالخورده که دو پسرش را در جنگ با دشمنان از دست داده بود، تصمیم گرفت برای خود جانشینی انتخاب کند . پادشاه تمام جوانان شهر را جمع کرد و به هر کدام دانه ی گیاهی داد و از آنها خواست، دانه را در یک گلدان بکارند تا دانه رشد کند و گیاه رشد کرده را در روز معینی نزد او بیاورند . پینک یکی از آن جوان ها...
-
عجیب اما واقعی
جمعه 26 مهرماه سال 1387 23:39
داستان امروز شاید تخیلی باشه ولی اگه با دقت بهش نگاه کنید، می تونه به واقعیت تبدیل بشه. فقط کافیه با چشم باز بخونینش: یک دختر مراکشی همراه پدرش که شغل او نخ ریسی بود زندگی می کرد. از بخت خوب پیرمرد پولدار می شه و تصمیم می گیره دخترش رو یک سفر با کشتی به دریای مدیترانه ببره. اما کشتی با طوفان مواجه می شن و کشتی غرق می...
-
نمونه ای از عشق واقعی
جمعه 26 مهرماه سال 1387 23:30
این داستان واقعی است و به اواخر قرن 15 بر می گردد . در یک دهکده کوچک نزدیک نورنبرگ خانواده ای با 18 فرزند زندگی می کردند. برای امرار معاش این خانواده بزرگ، پدر می بایستی 18 ساعت در روز به هر کار سختی که در آن حوالی پیدا می شد تن می داد. در همان وضعیت اسفباک آلبرشت دورر و برادرش آلبرت (دو تا از 18 فرزند) رویایی را در...
-
خانه
دوشنبه 22 مهرماه سال 1387 15:47
یک نجار مسن به کارفرمایش گفت که می خواهد بازنشسته شود تا خانه ای برای خود بسازدودر کنار همسر و نوه هایش دوران پیری را به خوشی سپری کند. کارفرما از اینکه کارگر خویش را از دست می داد ناراحت بود ولی نجار خسته بودوبه استراحت نیاز داشت.کارفرما از نجار خواست تا قبل از رفتن خانه ای برایش بسازد وبعد بازنشسته شود. نجار قبول...
-
دسته گل
دوشنبه 22 مهرماه سال 1387 15:45
روزی ،اتوبوس خلوتی در حال حرکت بود. پیرمردی با دسته گلی زیبا روی یکی از صندلیها نشسته بود.مقابل او دخترکی جوان قرار داشت که بی نهایت شیفته زیبائی و شکوه دسته گل شده بود ولحظه ای از آن چشم بر نمی داشت. زمان پیاده شدن پیرمرد فرارسید.قبل از توقف اتوبوس در ایستگاه، پیرمرد از جابرخواست،به سوی دخترک رفت و دسته گل را به او...
-
عشق اولم ...
دوشنبه 22 مهرماه سال 1387 15:42
عشق اولم عشق آخرم با تـو زندگی شـده باورم چه شکسته ام بی تو خسته ام دل پر امید به تو بسته ام من که زندگیمو باختم واسه یه لحظه دیدنت نزا باز دلـم بسوزه دوباره وقت رفتنت بی تو دلـم خون می شه اگـه نیایی تو سینه داغون می شه بگـو کجایی داد از جدایی کوه نور من همه شور من ای سـتـاره پــر غـرور من ای پناه من تکیـه گاه من دل...
-
دیگر این دل
دوشنبه 22 مهرماه سال 1387 15:41
دلی نیست که در آرزوی یک یار با وفا باشد ، این دل از بی وفایی خود نیز بی وفا شده است.... دیگر این دل آن دلی نیست که در انتظار یک همزبان و همیار باشد ، این دل از تنهایی خرد خرد شده است.... دیگر این دل آن دلی نیست که کسی را دوست داشته باشد ، این دل از شکست و بی محبتی بی احساس شده است.... دیگر این دل آن دلی نیست که در تب...
-
پسرک
دوشنبه 22 مهرماه سال 1387 15:40
در یکی از روستاهای ایتالیا ، پسر بچه شروری بود که دیگران را با سخنان زشتش خیلی ناراحت می کرد. روزی پدرش جعبه ای پر از میخ به پسر داد و به او گفت :هر بار که کسی را با حرفهایت ناراحت کردی ، یکی از این میخها را به دیوار طویله بکوب. روز اول ، پسرک بیست میخ به دیوار کوبید.پدر از او خواست تا سعی کند تعداد دفعاتی که دیگران...